مادرمان را بردیم بیمارستان ،خدا خیرش بدهد یکی از پزشکان آنجا بعد از اکوی قلب یک طوری که ناراحت نشوم به من گفت: اگر میخواهی مادرت تمام نکند عجله کن و او را ببر بیمارستان ….تا اسم این بیمارستان را شنیدم خوشحال شدم. گفتم: فقط کافی است کارت بنیاد شهید را نشان بدهم و آنها هم مادرمان را عمل کردند. چه خیال خامی، یارو تا چشمش به کارت بنیاد شهید افتاد گفت: جا نداریم. این در حالی بود که از طریق همان پزشک مادرم مطمئن بودیم جا دارند. حالا فکر میکنم اگر کارت بنیاد را نشان نمیدادم شاید کارمان را راه انداخته بودند. به طرف گفتم مگر مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟
گفت : همین که هست ،هیچ کاری هم نمی توانی بکنی . گفتم : من که می دانم که شما جا دارید . مریض ما هم وضعش اورژانسی است . بپذیرید ، نترسید! پولش را می دهم با طعنه گفت بر فرض گفتم که جا داشته باشیم . جا مال مریض های است که نیازهای خاص دارند… دیگر عصبانی شده بودم . شده بودم حاج کاظم آژانس شیشه ای. با این فرق که اگر موجی می شدم ، مادرم روی دستم می ماند .
چه کار باید می کردم…. مادرم را بردم بیمارستان خصوصی… هیچ امیدی نداشتم. وقتی مسولین آن بیمارستان آن جور ما را جواب کردند از یک بیمارستان خصوصی چه انتظاری می شد داشت ….در اینجا مادرم را خیلی زود بستری کردند ولی چه فایده. بعد از چهار روز مادرم هنوز در کما بود؛ نه حرکتی ، نه حرفی ، نه تپش قلبی. دیگر قطع امید کرده بودم. از معصومین دیگر کسی نبود که دست به دامانش بشوم .خواهرم هنوز امید داشت . رفت مشهد وتوسل کرد به امام رضا(ع). یک کمی هم با برادرم درد دل کرد:« پس چی میگن که دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ هان مهرداد. نمی دانی مادرت در چه وضعی افتاده. بی وفا! نمی گویی مادرت چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمی خواهی برای حسین (ع) عزاداری کنه؟ دوست نداری برای غریبی زینب ، سینه بزنه؟» .
… سرتان را با چه درد بدهم ؛ خواهرم در مشهد همین طور داشت با برادرم درد دل می کرد که اینجا مادر یک هو از تخت بلند شد و شفا پیدا کرد. پزشکان وقتی بدن مادرم را چک می کردم با تعجب دیدند که هیچ طورش نیست. سالم سالم است. از فرط خوشحالی ، همین طور اشکی بود که از گوشه چشمهایم سرازیرمی شد . داشتم گریه می کردم که مادرم از من پرسید:رضا ! امروز چند شنبه است ؟ من که در آن چند روز حسابی بهم ریخته بودم ، روزها از دستم دررفته بود ، یکی از پرستاران گفت: حاج خانم، شب جمعه است ؛ شب اول محرم…..
منبع: وبلاگ شهید من