گاهی فکر می کنم بعضی از سؤال ها باید برای همیشه سؤال بمانند…
باید آدم همه ی زندگی اش را بگذارد و دنبال جواب آنها بدود…
مثل همین “خدا کجاست".
شاید همه ی عاشق های دنیا که سر به بیابان گذاشته اند و عاقبت در خون خودشان دست و پا زده اند دنبال همین سؤال بوده اند و بیچاره ی همین سؤال شده اند…
عاشق هایی که امروز داستانشان بر سر زبان هاست…عاشق هایی که شاید هیچ وقت تمرینهای کتاب دینی شان را حل نکرده بودند…
کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند “خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرد باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم… با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم…ببینیم خدا کجای زندگی مان است…کجای زندگی مان نیست…به باغچه و گلدان ها سر بزنیم… هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم… هی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو… از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم…
یک کاری کنیم که این سؤال هی بزرگتر بشود…بی تابمان کند… بشود فکر و ذکرمان… بشود آب و نانمان…
گاهی فکر می کنم؛ یک کودک باید چطور کودکی کرده باشد و چطور زندگی کرده باشد و این سؤال ” خدا کجاست” را چطور روز به روز برای خودش بزرگ کرده باشد که وقتی مثلاً سیزده سالش شد و باز مثلاً یک شب عاشورایی؛ بزرگترین سؤال زندگی اش بشود این که: یعنی من هم فردا شهید می شوم؟…
که همین ” خدا کجاست” آنقدر، “بی تاب” و “بی قرار” و “عاشقش” کرده باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد…
ماها هیچ وقت نمی توانیم به اندازه ی آن کودک سیزده ساله بزرگ بشویم… همچین کودکی حتماً باید توی آغوش امام زمانش بزرگ شده باشد…
اما می توانیم زندگی اش را آرزو کنیم… می توانیم بخواهیم… حداقل یکی از حسرت هایمان باشد…
.