طرز تهیه دسر موفقیت
مواد لازم:
١- یک عدد هدف
٢- یک فنجان باور مثبت
٣- نصف لیوان مغز (خواهشا سالم!)
۴- یک قاشق میوه خوری شعور
۵- توکل (هر چه بیشتر بهتر)
۶- سر سوزن تلاش
٧- علاقه و انگیزه به میزان لازم
طرز تهیه
ابتدا شماره ی ١ و٢ با حرارت ملایم خوب بپزید. سپس به آن شماره ی ۴ را اضافه کنید و خوب هم بزنید.
آشپزهای عزیز دقت کنید که اگر حرارت شما زیاد باشد اهدافتان ذغال می شود! بعد از اینکه عملیات پخت کامل شد هدف را مقابل خودتان قرار دهید و به آن خیره شوید. با استفاده از شماره ی ٣ آن را دست یافتنی و نزدیک تصور کنید.
سپس با شماره ی ۷ به طرف آن حرکت کنید و «از موانع سر رهتان٬ پلکان صعود بسازد.» شماره ی ۶ را به طور مستمر بکار ببندید و در طول راه با نگاه هایی مملو از شماره ی ۲نظاره گر موفقیت باشید.
راستی! یادمون نره٬ شماره ی ۵ بهترین طعم دهنده ی این نوع غذاهاست که اگه نباشه غذامون خورده نمیشه.
موضوع: "داستان کوتاه"
وقی حضرت امام خمینی (ره) دستگیر شدند، برای تشویق سروان دستگیر کننده ایشان ابلاغیه ای به ریس ساواک آن زمان «ناصر مقدم» فرستادند.
متن این ابلاغیه که آن زمان محرمانه تلقی می شد در ذیل آمده است
محرمانه
گیرنده: تیمسار ریاست ساواک
تاریخ:25/8/43
شماره:2027 ر ق م
موضوع: سرکار سروان سیف الدین عصار
نامبرده بالا در مورد دستگیری خمینی (روز 13/8/43) با سرعت و دقت کامل انجام وظیفه نموده و در مدت توقف در قم با روحیه ای قوی وظایف محوله را به نحو احسن انجام داده است.به طوری که از بدو شروع عملیات از شهربانی تا خاتمه دستگیری با افراد خود در مدت 15 دقیقه متهم را دستگیر و به شهربانی تحویل نموده . علی هذا بدین وسیله از فعالیت های مشارالیه تقدیر می گردد. مستدعی است امر و مقرر فرمایند مراتب را در سوابق با پرونده کارگزینی وی منعکس فرمایند/پ
رییس سازمان اطلاعات و امنیت قم
جهت استحضار به عرض مبارم می رسد
[نامفهوم] تقدیر شده است
البته : نمی دانیم این سروانِ سریع و دقیق!! که مورد تشویق هم قرار گرفته، امروز در قید حیات است یا خیر و یا این برگ درخشان در پرونده اش، سرانجام درجه ی تیمساری را برایش به ارمغان آورد یا نه، اما هر چه هست، تاریخ ، از اربابانِ «سروان عصار»برای داشتن «روحیه ی قوی» در دستگیری یک مرجع تقلید، هیچ تقدیری نکرد.
از شيخ عبدالرحمن اسکافي پرسيدند: بزرگ ترين مردم کيست؟
گفت: بزرگ ترين اشخاص داناترين آن هاست، زيرا همه مردم حتي پادشاهان را به علم و دانش او احتياج است، ولي او به جز خدا به هيچ کس محتاج نيست.
کشف الاسرار
بس كن! از سر شب هرچه گفتى، هيچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوى و زبان به دهان بگيرى .
زن، دستش را از زير چانه اش برداشت . چارقدش را روى سرش محكم كرد و پاهايش را به طرف ديوار دراز نمود . چگونه مى توانم حرفى را كه چيزى جز حقّ نيست، بر زبان نياورم؟
مرد، دستهايش را زير سرش قلاّب كرد و روى حصير دراز كشيد و پلكهايش را روى هم گذاشت… از زمانى كه از قصر متوكّل بيرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش كرده بود.
دستورى تازه به «نحرير » رسيده بود؛ متوكّل يكى از افراد زندانى را كه با او دشمنى سرسختى داشت، به دست وى سپرده بود تا فردا او را ميان حيوانات درّنده باغ وحش انداخته و براى هميشه خيال خليفه عبّاسى را راحت كند.
وجود اين زندانى، آرامش روحى متوكّل را به كلّى گرفته بود. با اتمام اين كار، پاداش هنگفتى انتظارش را مى كشيد. چشمانش را بازكرد. زن هنوز داشت حرف مى زد …..
*** بخشی از داستان «آفتاب، در قفس» نوشته لیلا اسلامی گویا
متن کامل این داستان را می توانید از اینجا دانلود کنید.
من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.»
این را به عرب بیابانی گفت.
عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه ی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بود.
رسول الله از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آن طور که تنشان تن هم را لمس کند. در گوشش گفته بود:«من برادر تو ام»، «اَنَا اَخُوک» گفته بود فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من آن سلطان که خیال می کنی نیستم. «من اصلاً پادشاه نیستم» «لَیسَ بمَلک» من محمدم. پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.» حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود: «آسان بگیر، من برادرتم.» مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید: «عجب برادری دارم»