من دير رسيدم. شبيه حضرت عباس مي خواست به ميدان برود. حتي از “حر” هم ديرتر رسيده بودم! اما گويا هنوز هم دير نشده بود.
شبيه شمر با كلاه خود و شمشير و زره، در ميدان جولان مي داد و وقيحانه به قصد خود اعتراف مي كرد. سمت راست ميدان، اهل حرم و سبزپوشان ايستاده اند. و سمت چپ، سرخ پوشان. چقدر نزديك و چقدر دور! مشكل بود تا باور كنم كه اين جا كربلا و امروز عاشورا است؛ ولي شبيه بود!
شبيه حضرت عباس از امام اذن ميدان مي خواست. اما در زمينه شور مي خواند و شبيه عباس با شور پاسخ مي داد؛ اما سرخ پوشان همه خارج از دستگاه و بي تحرير مي خواندند.
من خيلي دلم مي خواست امام را ببينم؛ اما دور بود و چهره اش را خوب نمي ديدم. امام با دست مبارك، بر تن شبيه عباس كفن پوشاند. شبيه عباس برق آسا به قصد آب بر اسب جست. اسب بال گرفت و تماشاگران غوغا كردند.
همه چيز معمولي بود؛ تا اينكه ناگهان زني از ميان جمعيت تماشاگر بيرون پريد. تنم لرزيد. زن زمين خورد. از زمين برخاست؛ يا حضرت عباس! زن سياه پوش بود با كودكي در آغوش! همين كه از صف تماشاگران جدا شد به ميدان رسيد.
ادامه »