موضوع: "تربیت فرزند"
عمر مادریم طولانی نیست
کتابهای تربیتی و سخنرانیهای مختلف و سایتها و مقاله های زیادی را در زمینه تربیت خوانده و شنیده ام
دنبال یک راهکار کلی برای تربیت می گشتم ، یک راهکار مطمئن
جرقه ای به فکرم زد
خب اگر راهکاری باشد که شاه کلید باشد ، باید در کلام معصوم آمده باشد ، آنهایی که چراغهای هدایتند باید به این نکته کلیدی اشاره ای کرده باشند
تا اینکه رسیدم به این حدیث :
اعتراف میکنم هر وقت در قرآن به آیهی “إِنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْو”* میرسیدم احساس میکردم این آیه با آنچه من از اسلام میدانم نمیخواند. اسلامی که آنقدر دقیق برای تمام جزئیات زندگی دنیا حرف و توصیه و قانون دارد، نمیتواند اینقدر راحت تمام زندگی را بازی و بازیچه بخواند. احساس میکردم این آیه را از کتاب دیگری ضمیمهی قرآن کردهاند.
اعتراف میکنم تنها درصد بسیار محدودی از کارهایم را جدی انجام می دادم، آن هم کارهایی که خودم فکر میکردم بزرگ و مهم و تاثیر گذارند. کارهایی که فکر میکردم مرا از چرخهی دردآور زندگی روزمره جدا میکنند. باقیاش هرچه پیشمیآمد خوش میآمد. حوصله جزئیات دست و پاگیر زندگی را نداشتم و صرفا برای رفع تکلیف انجامشان میدادم. مگر نه اینکه زندگی بازی است؟ بازی یعنی جدی نگیر، درگیرش نشو، بگذار بگذرد، فقط بگذرد.
روزهایم اینگونه میگذشت تا زمانی که دخترکم پا دنیا گذاشت. بچهها موجودات غریبی هستند. آنها یکی از پیچیدهترین معماهای عالم و درعین حال حل کنندهی بسیاری از معماهای پیچیده هستند. هیچچیز مثل دیدن مداوم زندگی بچهها نمیتواند تناقض جدی بودن و درعین حال جدی نبودن بازی زندگی را حل کند.
یکی از بزرگترین موهبتهایی که مادران از آن برخوردارند، دیدن مداوم و هرروزهی بازی بچههاست. بچهها از لحظهای که چشم از خواب باز میکنند تا وقتی به خواب میروند مشغول بازی هستند. یک کودک هیچ لحظهای (دقیقا هیچ لحظهای) از زندگیش را عاطل و بیکار نیست و کار یک کودک چیزی نیست جز بازی او.
برای بچهها غذا خوردن، حمام رفتن، دستشویی رفتن، کارتون دیدن حتی تماشا کردن مامان موقع آشپزی و بابا موقع حرف زدن با موبایل همه بازی هستند. جزئیات زندگی روزمره چیزی است که ما تمام روز از آن فرار میکنیم و هرروز هم بیشتر مبتلایش میشویم. اما برای بچهها هرکدام از این جزئیات یک بازی تازه هستند. بازیهایی که هیچوقت تکراری نمیشوند، چون هربار میشود آنها را جور جدیدی اجرا کرد. بازیهایی که با اشتیاق و جدیت واردش میشوند، و بیانکه آلوده و وابستهاش شوند از آن جدا میشوند.
وقتی پشتیهای مبل، دیوارهای خانهی دخترم میشوند و پردهها چادری که با آن نماز میخواند، وقتی یک لگن پر از کف برایش آسمانی کوچک و پرابرست که میتواند مدتها در آن غلت بزند، وقتی پدیدهی شگفتانگیز “ماست” هیچوقت تکراری نمیشود، چون میشود هربار آن را جای جدیدی از بدن مالید، وقتی میز شیشهای وسط هال، به یک صفحهی نقاشی بزرگ تبدیل میشود که میتوان هزار بار با ماست و ماژیک و آبرنگ رویش نقاشی کرد و دوباره با دستمال پاکش کرد، با خودم میگویم شاید پدیدهای به نام روزمرگی اصلا وجود نداشتهباشد. شاید کسالت و تکراری که در تمام لحظههایمان موج میزند صرفا بازتاب خمیازههای کشدار ذهن نیمههشیارمان باشد و راه فراری که هرروز در زندگی دنبالش میگردیم نه از روزمرگی که از دیوارهای بلندی باشد که اطراف ذهنمان ساختهایم و اسیرش شدهایم. شاید تمام جزئیات زندگی روزمره جشنهایی باشند که پرودگار در حاشیهی لحظههایمان تدارک دیده و ما هرروز دعوتش را به این جشنهای باشکوه رد میکنیم. جشنی که تنها کسانی را به آن راه میدهند که آداب آن را رعایت کنند و تنها کسانی از آن لذت میبرند که درگیرش شوند اما وابستهاش نه.
حالا میفهمم که تابه حال هیچکار “مهم”ی در زندگیام انجام ندادهام. چیزی که اهمیت یک کار را تعیین میکند نه هیبت ظاهریاش که “حالی” است که آدم موقع انجام دادنش دارد. و حال خوب یعنی شوق. یعنی نشاط روح و هوشیاری ذهن. و کسی که در کارهای کوچک زندگی کسل است، نمیتواند خالق کارهای بزرگ باشد.
من رشد دخترم را در برخوردش با پدیدههای زندگی روزمره میبینم، برخوردی که بیاغراق هرروز با روز قبل فرق میکند و اینکه این جزئیات برای من تکراری شدهاند برایم یک معنای غمانگیز دارد؛ اینکه سالهاست بزرگ نشدهام.
* سوره محمد ۴۷
دیگر
نوشته: مونا ابراهيم نظري
مادر که میشوی تا چند ده روز خودت را فراموش میکنی. آنقدر آن مهمان تازه آمده کار دارد که اگر زرنگ باشی میتوانی در کنارش خانه را سامان بدهی. خودت می ماند در آن وقت اضافهای که داور هیچوقت تو را مستحقش نمیداند.
بعدها همان او انگار که باورش شده باشد که صاحبخانه است صبورتر میرشود و آرامتر. تو هم راه افتادهای و سریعتر میتوانی همه کارها که نه بیشترشان را مدیریت و اجرا کنی.
بعد هرچه وقت بیشتری برایت میماند مینشینی به تماشای خودت.
این منم؟
این منم یا فقط کسی است شبیه من؟
یعنی قبلاً هم اینطوری بودهام یا این شکل تازه من است؟
چند روزی مبهوت تصویر تازهای. قسمتیش را دوست داری و راضیات میکند. قسمتیش اما راضیات نمیکند. کم است برای تو. تکههای نداشته زیاد دارد.
این چند روز هرچه زودتر بگذرد کلافگیاش کمتر است.
بعد باید همه چیز را از اول مرور کنی. همه چیز درونت را. اعتقادات و باورهایت را. یک موجود پنجاه و چند سانتی خط کش شده است کنار همه اعتقاداتت و اندازه میگیرد.
مواجههات با همه چیز تغییر میکند.
گاهی مجبوری کاری را بکنی. مثلاً مجبوری صبور باشی. گاهی اما انتخاب میکنی. انتخاب میکنی که در وقت اضافه بدوم دنبال کدام دانش که اینهمه گودال بر زمین مانده را پُر کنم.
این روزها هرچه بیشتر میدوم بیشتر با گودالها و تپههای خودم روبرو میشوم. چهقدر هموار نیستم!
چهقدر دلم دویدن میخواهد در زمینی هموار!
چهقدر دلم بالا رفتن میخواهد از ارتفاعی ناهموار!
این کوچولو اما بیشتر از همه این خواستنیها مرا میخواهد.
خدایا! خیلی بیشتر از احتیاج یوسف به من، به تو محتاجم!
هموارم کن.
منبع: بلاگ مستطاب زندگی