|
موضوع: "زنانه"
ارسال شده در 16 مهر 1392 توسط جان نثاری در کوتاه و خواندنی, مهارت های زندگی, سبک زندگی, تربیت فرزند, زنانه
وقتی “مادر” هستی؛ دیگر همه چیزت با بقیه ی خانم های همسن و سال دور و برت که بچه ندارند فرق می کند، از تناسب اندام که کم ارزش ترین چیز می تواند باشد بگیر تااااا طرز فکر و نوع نگاهت به زندگی و عقایدت!
وقتی “مادر” هستی؛ دیگر خیلی از رفتارها را نباید انجام دهی، چون بچه ات یاد می گیرد. خیلی حرف ها را نباید بزنی چون بچه ات می شنود. خیلی اعمال را باید مراقبت کنی و مداومت، چون بچه خردسالت مثل یک دوربین فیلمبرداری نشسته است تا بگویی و انجام دهی و او تقلید کند همانچه تو گفته ای و کرده ای!
وقتی “مادر” هستی؛ دیگر نمی توانی خیلی آزادانه حرف بزنی و رفتار کنی، دیگر خیلی محدودتر می شوی. و همین محدودیت ممکن است به غربت ات بیفزاید!
وقتی “مادر” هستی؛ دیگر مثل باقی خانم ها و دخترهای جوان وقت خرید و گشت و گذار و تفریح و سینما نداری. اصلا مثل خیلی هایشان وقت نداری شب جمعه ها یا مناسبت های خیلی خاص حتی تا مسجد سر کوچه تان بروی و در مراسمی شرکت کنی.
وقتی “مادر” هستی؛ دیگر به سادگی از تمامی اتفاقات دور و برت نمی گذری. نوع نگاهت به زندگی بزرگ تر و رشد یافته تر شده است و ریز بین تر! عقایدت تکمیل تر شده است که کمترینش می تواند نحوه ی شستشوی یک فرش نجس باشد.
وقتی “مادر” هستی؛ همین که مویی شانه کنی و لباسی بپوشی و بروی عروسی کلی هنر کرده ای وقتی قرار است دنبال بچه ای بدوی تا پوشکش را عوض کنی و بعد با کلی بازی و شوخی دست و صورتش را بشویی و بعدتر با کلی ناز و ادا کشیدنش لباس هایش را بپوشانی. تازه اگر بخواهی برایش غذای جداگانه آماده کنی و وسایل و لباس اضافه برداری که دست کم ۱ ساعت در حال فعالیت برای کارهای او هستی. دیگر وقتی باقی نمی ماند تا تو به خودت برسی و شیک و پیک بروی عروسی!
حتی اگر همه ی کارهایت را کرده باشی، دم در سالن با بقیه ی دختر های جوان بدون بچه فرق داری، وقتی آن ها کیف کوچک دستی شان را گرفته اند و با کفش های پاشنه بلندشان آرام آرام پله های سالن را پایین می روند، تو با چادر کج و معوجت و بچه ای که بغلت دارد روسری ات را می کشد و مدام درخواست شیر می کند، و ساک گنده ی بچه و آغوشی که به تو دور از جان چوب لباسی آویزان است، داری دنبال جای مناسبی می گردی که بنشینی و بچه ات را شیر بدهی.
وقتی “مادر” هستی؛ دیگر وقت مطالعه ی روزانه و کتاب های شخصی و کاردستی و کارهای هنری و نقاشی و حتی اسکیس های طراحی شهری نداری خصوصا با بچه ی نوپایی که فقطططط کافیست وسیله ی عجیب و غریبی مثل چسب حرارتی یا ماژیک کیوکالر یا تخته شاسی آ۳ ببیند، چرا که دقیقا به محض رویت با همه ی توانش به سرعت برق و باد خود را به آن می رساند و تا از چند و چون کار با آن وسیله مطلع نشود دست از سرش بر نمی دارد!
وقتی “مادر” هستی؛ حتا گاهی اوقات یادت می رود صبحانه نخورده ای، بس که حواست گرم صبحانه ی فرزند دلبندت و ناهارش و میان روزش و قطره ی ویتانش بوده است.
وقتی “مادر” هستی؛ فرصت خیلی چیزها را از دست داده ای مثل وب گردی های روزانه و شبانه، مثل درس خواندن های مداوم در کتابخانه، مثل گردش در پارک های مختلف شهر آن هم در حال و هوای بهشتی ماه دوم سال….
وقتی “مادر” هستی؛ اگر بخواهی تمام و کمال فرصتت را در اختیار بچه ات قرار دهی، باید قید درس خواندن و کار کردن را بزنی. روراست اگر باشیم، با بچه ی کوچک ۱ ساله نمی شود ۴ روز در هفته نشست بر سر کلاس دانشگاهی در آن طرف شهر تهران و یا از صبح ساعت ۸ تا ۴ بعد از ظهر رفت سر کار.
مگر آنکه مادربزرگی، پرستاری، مربی مهدی اجیر کرده باشی برای بچه ات که آنهم قطعا برای بچه کافی نیست.
و خلاصه بگویم : وقتی “مادر” هستی؛ خیلی چیزها نداری،
خیلی کارها را ولو به طور موقت نمی توانی انجام دهی،
خیلی آرزوهای شخصی ات و علاقه هایت به منصه ی ظهور نمی رسند،
خیلی فرصت هایت (مثل فرصت جوانی که ارزشمندترین آنهاست) به راحتی تمام می شود به پای بچه ات در حالیکه که تو به کارهای شخصی مورد علاقه ات نرسیدی،
خیلی فرق ها با دختران همسن و سالت که بچه ندارند خواهی داشت،
مغزت به نسبت آنها خیلی دغدغه های ذهنی زیادی با خود حمل خواهد کرد. دغدغه هایی که شاید به نظر خیلی عامی و کلاس پایین و از مد افتاده باشد،
حواست به نسبت آنها خیلی پرت تر خواهد بود. حافظه ات، توان جسمی ات به نسبت انها خیلی ضعیف تر خواهد شد،
نگرانی ها و استرس هایت به نسبت آنها خیلی بیشتر خواهد شد چرا که تو الان خیلی بیشتر در زندگی ریشه دوانده ای و فقط خودت نیستی،
به نسبت آنها خیلی شبها نخوابیده ای و شب را بالای سر بچه ات که یا شیر می خواسته و یا مریض بوده صبح کرده ای.
به نسبت آنها خیلی پوست دست ها و صورتت بی طراوت تر خواهد بود وقتی تو فرصت نکرده ای مدت ها به خودت برسی و از انواع کرم های شب و روز و ماسک های صورت و مو استفاده کنی.
به نسبت آنها خیلی از عبادت های فردی ات را از دست داده ای. قرارهایی را که با خودت داشتی که مثلا هر روز غروب بعد از نماز مغرب فلان دعا، هر روز صبح بعد از نماز صبح فلان ذکر و …. چرا که دقیقا همان لحظات بچه ات گرسنه بوده و شیر می خواسته و تو باید به همان نماز واجب عجله ای ات قناعت می کردی و بدو بدو به سمت اتاق خواب می رفتی .
به نسبت آن ها خیلی مشغول و درگیر هستی. درگیری های روزمره ی ساده ای که در عین سادگی همه ی روز تو را می گیرد و تو فقط فرصت می کنی قبل از ورود شوهر، خانه و خودت را کمی مرتب کنی که وقتی او از راه می رسد خیلی هم شاخ در نیاورد از سرو وضع خودت و خانه و بچه. اگرچه ۱ ساعت بعد همان آش و همان کاسه شود!
خیلی ها شاید در موردت بد قضاوت خواهند کرد که طرف این همه درس خواند و آخرش رفته خانه ی شوهر و افتاده به بچه داری و کهنه شوری!!
اما با همه ی این حرف ها و نقص ها و ضرر ها و رنج ها، تو، وقتی “مادر” هستی؛ چیزهایی داری که دیگران ندارند! هدف ها و امیدهایی داری که دختران و خانم های جوان ندارند. همانهایی که درباره ات خیلی سطح پایین فکر می کنند و می گویند خودت را با بچه آوردن پیر کرده ای!!
آرزوهای دور و درازی برای فرزندت داری که دیدنی نیست و هیچ کس نمی تواند بفهمد!
در زندگی ات زیبایی ها و شیرینی هایی با بچه ات حس می کنی که طعم شیرینش را بدون بچه نمی توان تصور کرد!
آرامشی داری که فقط و فقط وجود بابرکت بچه ات دلیل اوست.
همان لبخند های بی مفهوم نوزاد ۳۰ روزه ات برایت کافی بوده تا همه ی مشکلات بارداری و زایمان و بعدش را به کل فراموش کنی.
همین “ماما” گفتن های بچه ی ۱ ساله ات کفایت همه ی مشقت های شیردادنش و غذا درست کردنت و پوشک عوض کردنش را کرده است.
همین وابستگی های محبت آمیز بچه ات، تمام رنج های گذشته ات را از یادت برده است.
و تو اکنون جواب سوال های گذشته ات را خوب می دانی، که به طور مثال: “مادرهای به ظاهر ساده ی دور و برت، با چه انگیزه ای زندگی می کردند؟! ” وقتی می دانی، به کمال آفرینشت رسیده ای و همانکه خدا از تو می خواسته را به انجام رسانده ای و پاداشی بزرگ در انتظار توست…
تو الان که “مادر” هستی؛ چیزهای با ارزشی داری که همه ی آنهایی که دلشان نمی خواهد جای تو باشند درکش نمی کنند و ارزشمندی اش را نمی فهمند!
چیزهای با ارزشی که گاهی اوقات مثل یک راز، تا آخر دنیا در دلت باقی خواهند ماند و فقط خدا می داند و بس…
وَمِنْ آیَاتِهِ أَن خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجاً لِّتَسْکُنُواْ إِلَیْهَا وَ جَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُون(1)
تقریبا همه حداقل یکبار زمین خوردند چه خانم چه آقا، اما خدا به من لطف کرد و من زمین نخوردم و حتی چادرم هم گلی نشد. تا جایی که یادم هست به زور چادری شدم! خیلی خیلی به زور … !
خاطرم هست از اول ابتدایی با خواهرم مدرسه که می رفتیم، او از من بزرگتر بود و چادر سر می کرد و من همیشه حسرتش را می خوردم. از تابستان سال دوم شروع کردم خواهش و تمنا که من هم چادر می خواهم. اما چون از نظر مادرم هنوز خیلی کوچک بودم و توانایی جمع و جور کردن چادر را نداشتم مدام وعده می دادند که باشد برای بعد از سن تکلیف! مدرسه ها باز شد و علی رغم تمام تلاش هایم خبری از چادر نشد! یک شب عمه و دختر عمه ام به خانه مان آمده بودند، دختر عمه ام چادر نو خریده بود. همانجا سر کرد و چادر قدیمی ش در خانه ی ما جا ماند! آن شب فکری به ذهنم رسید. می دانستم پدر و مادرم حساس هستند که از وسایل دیگران بی اجازه استفاده نکنم. من هم با علم به این حساسیت، صبح چادر را بدون اجازه برداشتم و با خواهرم باهم رفتیم. بیرون از خانه چادر را سر کردم. خوب یادم هست وقتی کنار خواهرم با چادر راه می رفتم چنان احساس بزرگی می کردم که حقیقتا متصور بودم روی ابرها راه می روم! تا اینجا نصف نقشه ام عملی شده بود. … هنگام برگشت، با چادر وارد خانه شدم. پایم را محکم زمین گذاشتم و گفتم تا وقتی برایم چادر تهیه نکنید با این چادر خواهم رفت!
و از فردای آن روز تا به حال رسما چادری شدم. با چادر خودم! امیدوارم به حق آبروی حضرت زهرا(س) تا ابد برای هم آبرو باشیم.. عجیب نیست که بعضی از تفکرات در زندگی و خاندان هر کدام از ما نهادینه شده باشد و ما بیدلیل یا با دلیل بر آنها عقیده پیدا کرده باشیم! بسیاری از این تفکرات که امروزه گاهی به صورت ضربالمثل هم بیان میشوند، درباره روابط زناشویی است. چیزهایی از قبیل گربه را باید دم حجله کشت، مردها همینن که هستن، باید شوهرت رو تربیت کنی و امثال اینها… این روزها زیاد میگویند که احساسات مرده است؛هر روز در گوشهای از جهان خبر حادثهای میآید که کسی باور نمیکند فرزندی در حق پدر و مادرش انجام داده یا برای بچهای سرنوشتی تلخ از سوی خانوادهاش رقم زده شده باشد. یک بچه ۲ ساله در چین اما این روزها به خاطر عشق به مادرش نظر همه رسانهها را جلب کرده است. پسر بچهای که برای مادرش،مادری میکند. ژانگ رونگسیانگ،در سال ۲۰۱۰ دچار یک تصادف شدید شد؛ تصادفی که فلج شدن و به کما رفتن او را رقم زد. وقتی مردم این زن جوان را به بیمارستان رساندند پزشکان متوجه شدند که او باردار است. آزمایشها نشان داد بچه آسیبی ندیده است اما برای به دنیا آمدنش زمان نیاز بود. ژائو دجین،همسر این زن ۵ ماه از او در خانه مراقبت کرد تا پزشکان توانستند با عمل سزارین پسر این خانواده را در سال ۲۰۱۱ به دنیا آورند؛ پسری که نامش کینبائو گذاشته شد. این پسر همیشه در کنار مادرش بود که همچنان در کما به سر میبرد و پزشکان از بهبودش قطع امید کرده بودند. یک روز اما در ماه می امسال صدای کینبائو و طنین حرفهایش،مادر را از کما بیرون آورد و ژانگ یک بار دیگر چشمهایش را باز کرد.
منبع: مجله مهر |