حالا یک خرده بزرگتر شدهام! تاثیر مادری است، یا نزدیک شدن به 30 سالگی، یا مواجهه با واقعیتهای زندگی؟ نمیدانم. ولی حالا اگر کسی بگوید دارم به بچهام خواندن یاد میدهم، سری به تاسف تکان نمیدهم. دارم سعی میکنم هی بیشتر و بیشتر یاد بگیرم که آدمهای متفاوت با من، الزاما وضعیت تاسفباری ندارند! (خیلیهایمان این را بلد نیستیم، نه؟!)
وقتی فکرش را میکنم، میبینم همه ما داریم مغز بچههایمان را با چیزهایی پر میکنیم. بخواهیم یا نخواهیم، بچهها تا 6-5 سالگی بیشتر چیزهای “مهم” زندگیشان را یاد گرفتهاند. مفاهیم بزرگ زندگیشان را در همین سن فهمیدهاند. مفاهیمی مثل عشق، دین، رابطه، خانواده، خشم، ناراحتی، لذت، صبر، تمیزی، راستی، ارادت، تعهد، استدلال منطقی و… همه چیزهای مهم دیگری که آنها را به یک مرد/زن واقعی تبدیل میکند. چه منٍ مادر بخواهم و چه نه، بچهام با دیدن من و باقی دنیا، این چیزها را یاد گرفته. دست من نیست. هیچ شرکتی هم برایش بالا و پایین و تراشه و چیزهای دیگر نساخته. چون این چیزها “یاد دادنی” نیستند، “فهمیدنی” اند.
بچه ما، چه بچه دورافتادهترین و محرومترین روستا باشد و چه بچه یک زوج مرفه شهری، همه این چیزها را یاد میگیرد. فقط ممکن است مهارتهایشان با هم فرق داشته باشد. بچه روستایی مهارت دوشیدن شیر گوسفند را دارد، بچه شهری مهارت رد شدن از خیابان را. بچه فقیر، مهارت پول گرفتن در ازای پاک کردن شیشه ماشینها را و بچه پولدار، مهارت بازی با آیپد را. نظر شخصیام این است که این مهارتها هیچ کدام “بهتر” یا “بدتر” از آن یکی نیستند. یعنی مهارت بازی با آیپد پز دادنی نیست و مهارت پاک کردن شیشه ماشینها هم موجب سرافکندگی نیست. مهم این است که مهارت درست و به جا را به بچهات یاد داده باشی. اگر من شهرنشین به بچهام جمع کردن پشکلهای گله را یاد بدهم، همانقدر حماقت کردهام که روستایی کشاورز، به بچهاش زبان فرانسه را یاد بدهد! فرقی نمیکند؛ مهم فهم “تناسب” مهارت است و شرایط.
و البته در هر دوی این حالتها ما فقط داریم در مورد “مهارت” حرف میزنیم. نه “استعداد” یا “هوش". خواندن و نوشتن یا یادگیری زبان دوم و سوم، نه استعداد است، نه هوش. فقط یک جور مهارت است. مهارتی که میشود مثل دوشیدن شیر گوسفند یا بازی با آیپد کسب کرد و هرچند سن، در کیفیت یادگیریاش موثر است، اما این طوری نیست که نشود در مثلا 50 سالگی هیچ کدام را کسب کرد.
حالا یک بار دیگر ماجرا را دوره کنیم: خواندن و نوشتن، زبان انگلیسی، حفظ قرآن، دوچرخه سواری، استفاده از قیچی و…. میلیونها مهارت وجود دارد که ما برای آموزششان در سنین حداکثر یادگیری چند سال بیشتر وقت نداریم. برای ما کدامها مهم است؟ در زندگی بچه ما کدامشان به کار میآید؟ چقدر تحت تاثیر “جو” و “مد روز” هستیم برای آموزش این مهارتها؟ چقدر “انتخاب” کردهایم که کدام مهارت به کدام ارجحیت دارد؟
من شک دارم که خیلیها به این موضوع فکر کرده باشند. وقتی در رستوران میان راهی، خانواده روستایی را میبینم که به شکلی کاملا نمایشی با لهجه غلیظ محلی با بچهشان در حد hello و how are you انگلیسی حرف میزنند، فکر میکنم تاثیر تبلیفات چقدر میتواند مخرب باشد. این که دستهای آن بچه مثل دستهای مادر و پدرش از پوست کندن گردو سیاه نیست، یعنی والدینش به جای یاد دادن اولین چیز، رفتهاند سراغ اولویت دست چندم. این یعنی این بچه فردا و پس فردا “نمیتواند” در روستای مادریاش بماند (نه این که نخواهد) ما آمادهاش نکردهایم. یادش ندادهایم. این طوری میشود که روستاها خالی میشوند از جوانها، که اگر هوشش را داشته باشند، فوری خودشان مهارتهای جای دیگر را کسب میکنند و میروند و برنمیگردند. و اگر نداشته باشند، آدمهای بیکارهی نانخوری میشوند که هیچ کار بلد نیستند.
همین کار را ما با بچههایی میکنیم که به گمان خودمان میخواهیم با تربیت اروپایی(!) بزرگشان کنیم و به روش مونتهسوری فکر کردن را یادشان بدهیم و بعد توقع داشته باشیم که همین جا پیش ما بمانند و بتوانند گلیمشان را از آب بیرون بکشند. نمیشود دیگر. آخرش بچه میرود پارک و جایی که بچهها دارند رقابت تن به تن میکنند برای رسیدن به پلههای سرسره، توقع دارد وقتی دستش را گذاشت روی بینیاش و گفت “هیس” همه ساکت شوند! (این یک خاطره واقعی است از یک مادر واقعی و دختر واقعی!) چرا؟ چون ما مهارت “برو یه راه باز کن و بدون زدن دیگران از سرسره برو بالا” را یادش ندادهایم. مهارتی را یادش دادهایم که “متناسب” با زندگیاش نیست. بعد هم سری به تاسف تکان میدهیم که “این مردم به بچههاشون هیچی یاد ندادن!!”
حالا بعد از چند سال که در فکر کردن به این موضوعات پوست خودم را کندهام، فکر میکنم کاری که کردم، یعنی هیچی یاد ندادن به بچههایم، بهترین کار برای زندگیمان بوده است! این که به هیچ کدام “آموزش” ندادم، موجب شده که خودشان از زندگی واقعی همه چیز را یاد بگیرند. همه چیزهایی را که واقعا لازم داشتهاند. این وسط حتی تنها چیزی را هم که برایش ارزش آموزش قائلم (یعنی حفظ قرآن) سعی کردهام بدون “آموزش” بهشان منتقل کنم. با حفظ کردن خودم. با خواندن و خواندن و خواندن و آوردن قرآن در زندگی واقعی،
منبع: وبلاگ روزهاي مادرانه
صفحات: 1· 2