زنی که در دوران پیش از انقلاب، همراه همسر خود، سیدابوالحسن فاضلرضوی، به مناطق صعب العبور و بد آب و هوایی نزدیک چابهار، به نوعی تبعید شده بود و در کپری بدون امکانات اولیه، همانند دیگر اهالی آنجا زندگی میکرد و معلمی کودکان را در یک اتاق گلی به عنوان مدرسه برعهده داشت؛ و از سختیها و شیرینیهای آن دوران به قدری با هیجان و علاقه صحبت میکرد که در تصورت هم نمیگنجد این همه سختی بتواند برایت خاطرهای خوش بسازد و تو به خاطر علاقهات، زبان و لهجه آنها را بیاموزی و با آنها به زبان خودشان حرف بزنی و هنوز هم بعد از نزدیک به چهل سال، پیگیر حال و اوضاعشان باشی و احوال مردم بلوچستان از دغدغههای اولیهات باشد. وقتی خانم نواب صفوی از بیماری مالاریا و حال بدی که منجر به بیهوشی و انتقالش به تهران شد، صحبت میکرد، با خودم فکر میکردم، چرا باید این همه سختی را تحمل کرد؟ هدف و انگیزه باید تا چه حد آرمانی و الهی باشد که بتوان تمام این مصائب و سختیها را تاب آورد؟
سختیهای زندگی خانم نواب محدود به این ایام نبود که دختر شهید نوابصفوی بودن خود جرمی است که باعث میشود با کمترین فعالیت سیاسی و مشکوک، باز هم تبعیدت کنند و اینبار به یکی از روستاهای توابع جهرم. روزهای سخت ادامه دارد و ممنوعیتها و محدودیتها هم تا اینکه زن و شوهر تصمیم میگیرند با هم و برای ادامه تحصیل به آمریکا بروند، فضایی باز برای فریاد زدن و همراه انجمن اسلامی دانشجویان شدن و فعالیت کردن و این تلاشها ادامه دارد تا هنگامه انقلاب اسلامی ایران که فاطمهسادات به همراه دخترش امهانی وارد تهران میشود و همسرش به نوفل لوشاتو میرود تا با امام (ره) به میهن بازگردد.
صحبتهای مادرانه فاطمه سادات نوابصفوی ادامه دارد و تکیه کلام «مامانجان» او، عمق محبت و مهربانیاش را به من منتقل میکند؛ و لهجهها و زبانهای مختلفی که گاه در میانه صحبت با آنها به گویش میپردازد، تعجب مرا برمیانگیزد؛ خصوصاً زمانی که متوجه میشوم همچنان، با انگیزه تمام به دنبال آموختن زبان ترکی در کنار تمام گویشهایی است که بر آنها مسلط است. با او که به قول خودش در جریان دفاع مقدس یک دستش کلاش بود و دست دیگرش دوربین، درباره خاطرات آن دوران به گفتگو نشستیم و صحبت را از جایی ادامه میدهیم که در آستانه انقلاب به همراه دخترش وارد میشود.
- بعد از بازگشت به ایران چه کردید؟
وارد که شدم با مادرم به حوزه رفتم و تحصیلات را در حوزه ادامه دادم و با بچههای حوزه برنامه داشتیم؛ خصوصاً در قم که به نوعی قلب قیام بود و شعارها از قم آغاز میشد. انقلاب که شد، اولین جایی که رفتم بلوچستان بود، رفتم ببینم بچهها چه وضعیتی دارند و دیدم همه بچههای کوچیک، جوانهای پرشوری شدند که همه طرفدار انقلاب و امام بودند و میگفتند که مدتی که شما اینجا بودید، اثرتان را گذاشتید. در آن مدت با بچههای بلوچستان و برای آنها مقاله و یادداشت مینوشتم تا اینکه دوستان پیشنهاد حضور در روزنامه کیهان را دادند و حضور در قم منتهی به آخر هفتهها شد.
برنامههایی برای تکهتکه کردن ایران
- از ماجراهای اول انقلاب در غرب کشور خاطرهای هم دارید؟
چیزی از انقلاب نگذشته بود که مسأله کردستان و خوزستان و بلوچستان و کومله و دموکرات و… ایجاد شد؛ کسانی از قبل از انقلاب برای تکهتکه کردن ایران برنامه داشتند و تعدادی از مردم عوام هم بدون اینکه متوجه اوضاع باشند با این جو همراه شده بودند. مثلاً با یکی از بچهها که معلم بود و پدرش به حزب دموکرات پیوسته بود، مصاحبه داشتم و میپرسیدم که مامان جان، شما چرا وارد این گروهها شدید؟ میگفت چون ما کرد هستیم و باقی خانواده هم کرد هستند و به آنها پیوستند، اگر ما نپیوندیم، بد است. من با او صحبت کردم و گفتم ببین، حالا تو شغل معلمیات را از دست دادی و از خانه و زندگی آواره شدی؟! گفت: چارهای نداریم، آنها پیوستند و ما هم باید این کار را انجام میدادیم.
حتی یکبار در یک آموزشگاه زبان عربی در سوریه، یکی از همکلاسیهای پاکستانی که تحتتأثیر افکار سازمان مجاهدین خلق، حرفهایی میزد که خون مرا به جوش میآورد، حرفی زد که معلم کلاس هم رو به من کرد و گفت خوب، شما چرا خوزستان را به عربها نمیدهید؟ که من ناراحت شدم و گفتم باید بیایم پای تخته و رفتم و نقشه ایران را کشیدم و جاهای مختلف ایران را نشان دادم و گفتم ببینید ما خوزستان را به عربها میدهیم، آذربایجان را به ترکها، بلوچستان را به بلوچها، کردستان را به کردها و ترکمنستان را به ترکمنها و…؛ خوب از ایران چی باقی میماند؟ شما جای ما بودید، این کار را میکردید؟ یکمرتبه عذرخواهی کرد که بدون منطق و دلیل حرفی را زده است. مسلم است با کوچک شدن کشورها، قدرتهای جهانخوار راحتتر میتوانند عمل کنند؛ و کشور ما را خدا و رهبری امام و مقام معظم رهبری نگاه داشت.
جنگ که شروع شد، رفتم پیش دکتر چمران
- خانم نوابصفوی! شما زمان جنگ کجا بودید؟
جنگ که شروع شد من رفتم پیش دکتر چمران و گفتم میخواهم به عنوان یک سرباز در خط مقدم به برادرها و اسلام هر کمکی که از دستم بربیاید را انجام بدهم. ایشان هم با آشنایی که با من و شخصیت من داشت، یک کلاشینکف و کیف و خمپاره شصت به من داد و گفت برو.
- یعنی شما با دکتر چمران آشنایی قبلی داشتید؟
بله، در درگیریهای اوایل انقلاب در جنوب لبنان و کردستان و… با هم بودیم و حتی دکتر من را به همراه همسرشان به لبنان هم میفرستادند. حتی در زمانی که شهید محمد منتظری فرودگاه را برای رفتن به لبنان بسته بودند، سازمان فتح از ما دعوت کردند و ما هم رفتیم و از ما استقبال کردند و تمام لبنان را به ما نشان دادند.
- تنها خانم جمع شما بودید؟
نه، یک خانم هم همراه ما بود که بعد متوجه شدیم ایشان با سازمان مجاهدین نسبتی دارد. حتی در جایی هم به پدر من -که من خیلی نسبت به ایشان علاقه و ارادت دارم و اجازه نمیدهم کسی به ایشان حرفی بزند- گفت آنها طرفدار منافع خردهبورژوازی بودند. خوب، این برای من خیلی سخت بود که در مورد کسانی که در راه خدا و برای خدا، جانشان را در کف دستشان گذاشتند و مبارزه کردند، اینطور صحبت کنند و من هم جواب او را دادم.
دیدار با یاسر عرفات برای تحقیق در مورد مسائل فلسطین
- در آن سفر چه کردید؟
آن سفر به دعوت یاسر عرفات و برای تحقیق در مورد مسائل فلسطین بود و ما برای بازدید اردوگاه فلسطین در سوریه رفتیم و دیدیم که چطور حافظ اسد از آنها دفاع کرد و حالا هم که عدهای میگویند چرا ما از سوریه حمایت میکنیم، من میگویم که سوریه قبل از انقلاب هم، هم انقلابیون ایران را پناه میداد و هم بعد از انقلاب هم پایگاه ما بود و هرگز برعلیه ما کاری نکرده است و تنها به خاطر علوی بودن خاندان اسد، کشورهای عربی با آنها مشکل دارند و جوی بر علیه آنها وجود داشته و دارد به حدی که حتی از صدام حمایت میکردند، اما به اسد لقب شیوعی، یعنی کمونیست میدادند. من در مقالهای هم گفتم که این کشور از لحاظ اقتصادی بدهی به کشورهای غربی ندارد و مردم آن هم کارگر و کارکن هستند و کارهاشان را هم خودشان انجام میدهند. در مخیمات فلسطینیان بیشترین سطح سواد وجود داشت و با آماری که من گرفتم حتی درصد بیسوادی در حد صفر بود، باید متوجه شد که آنها چه امکاناتی را در اختیار این مهاجرین قرار دادهاند.
خانمها جمع میشدند و برایمان کِل میکشیدند
- در مورد آشناییتان با همسر شهید چمران بگویید؛ این ارتباط از کجا شروع شد؟
همان زمان که ما در سوریه بودیم، تعدادی از علما و بزرگان لبنان به ما گفتند چرا به لبنان نیامدید و ما هم قبول کردیم و از همان شب بود که با خانم دکتر آشنا شدیم و ایشان از رنجهای شیعیان لبنان نکاتی را گفت که اشکهای من همانجا جاری شد و شب هم مرا به خانه برد و این آغاز آشنایی من با دکتر بود.
از آن به بعد با خانم دکتر هرجا که در لبنان وارد میشدیم، به عنوان مهمانانی که از ایران آمدیم، خانمها جمع میشدند و برایمان کِل میکشیدند و روی سرمان گل یاس و برنج میریختند و از ما استقبال میکردند. خیلی از بزرگان آنجا عاشق دکتر چمران بودند و دکتر هم که از عاشقان امام موسی صدر بودند و باعث سربلندی شیعیان لبنان بودند و نه تنها به شیعیان که به مسیحیان و… لبنان هم کمک کردند و الحمدلله که این حرکت به حزبالله لبنان متصل شد و سیدحسن نصرالله سرافراز در جهان هستند و پشتوانه ما در آنجا هستند.
- خانواده با اینهمه رفت و آمد و فعالیتهای شما مشکلی نداشتند؟
(با خنده) نه، خوب آنها هم مشغول بودند و من هم گاهی دخترم را با خودم میبردم. ضمن اینکه زمانی که وارد مسائل انقلابی میشوی متوجه نمیشوی دنیا چطور میگذرد.
یادم است زمانی که برای دیدار با سازمان آزادیبخش فلسطین رفته بودیم، امهانی، دخترم را هم برده بودم و او گفت که میخواهد یک انگشتر برای پدرش بخرد و یک انگشتر عقیق قشنگ برای پدرش خرید که او هم زمانی که به شهادت رسید همان انگشتر دستش بود. هنوز هم یاد پدر و آن انگشتر برای امهانی زنده است.
برای من همه دنیا یک طرف بود و خط مقدم جنگ یک طرف
- اجازه بدهید وارد فضای جنگ ایران بشویم. جنگ چطور بود؟
برای من همه دنیا یک طرف بود و خط مقدم جنگ یک طرف که با یک لندرور کوچک و یک کلاشینکف؛ دولا دولا از لابهلای ماشینها و دشمن جلو برویم و یک خمپاره شصت به دشمن بزنیم و برگردیم. خوب در این میان کسانی بودند که شهید میشدند و از میان ما میرفتند، اما در کنار این، صفا و صمیمیت خیلی زیاد بود. مثل اینکه آدم تبدیل به روح میشود، روح یعنی اینکه دیگر وابستگی به مادیات وجود ندارد و فرقی ندارد که چه اتفاقی بیفتد و همه آمدهاند که تنها و تنها برای خدا از میهن و ناموسشان، بدون هیچ اجر و چشمداشتی دفاع کنند. به همین خاطر همه به دنبال خدمت به هم و مواظبت از یکدیگر بودند و به دل مرگ میزدند. به همین خاطر است که آنجا را اینقدر دوست داریم، وگرنه چه کسی دوست دارد که وارد آن خاک و خل و رعب بشود؟ این فقط عشق الهی است که باعث میشود و این اتفاق در جبهههای ما میافتد که با جبهههای دیگر فرق دارد؛ یک انفجار معنویتی وجود داشت که همه را میکشاند. البته جبهه سوریه را هم شنیدم که بسیار زیباست؛ همه برای دفاع از عمه جان زینب سلاماللهعلیها میروند.
- شما در این فضا چه میکردید؟
من هم یک دستم کلاش بود و یک دستم دوربین؛ اگر مجروحی بود میبردم، رانندگی میکردم، اگر لازم بود سخنرانی میکردم. جبهه، دانشگاهی است که ره صدساله را یکساله میتوان رفت. ما گاهی سی کیلومتر راه را به همراه دکتر چمران، زیر آفتاب و پیاده میرفتیم. آن هم در شرایطی که وقتی دکتر پا به خط میگذاشت با گرایی که جاسوسها میدادند، حجم آتش دشمن چندین برابر میشد.
دختر نواب است؛ به رزمندهها روحیه میدهد
- کسی با این شرایط و حضور شما مشکلی نداشت؟
نه، قیافه من هم مردانه بود و یا یک لباس نظامی و روسری محکم و خاکی. در معنویت اصلاً جنسیت معنایی ندارد. روح چیزی بالاتر از این حرفهاست و شما دیگر اصلاً به جسم نگاه نمیکنی و با جنسیت کاری نداری. البته من خودم کمی خجالتی بودم نسبت به مردها و فاصلهام را با آنها مراعات میکردم. حتی یکبار مادرم مرا نزد یکی از علمای بزرگ بردند و گفتند این دختر بین آن همه مرد میرود و فردا هم با یک گلوله میمیرد و شهید هم شناخته نمیشود، نصیحتی کنید. ایشان هم گفتند نه، این دختر نواب است و آنجا که میرود روحیه میدهد و خوب است؛ بگذارید برود و خیلی هم استقبال کردند.
- دخترتان در این رفت و آمدها کجا بود؟
گاهی خانه عموجانم میماند، عمویی که کوچکتر از پدرم بود و در رژیم سابق زندانی شد و با توطئهای ایشان را بیمار کردند تا سکته کند و در نهایت با توطئه از دنیا رفت. گاهی هم با خودم میبردم و در اهواز خانه دوستان میگذاشتم و میرفتم و برمیگشتم.
- همسرتان چه زمانی شهید شدند؟
اوائل جنگ بود.
- شما تا چه زمانی منطقه بودید؟
بیشتر عملیاتها را در منطقه بودم، خصوصاً عملیاتهای جنوبی را تا زمانی که اسرائیل به لبنان حمله کرد و به لبنان رفتم. زمانی که کاظم اخوان و حاج احمد متوسلیان را گرفتند، روز بعدش من وارد همان منطقه شدم و حتی مشوق کاظم اخوان برای رفتن به لبنان من بودم.
یک «وَ جَعَلنا» میخواندیم و به خدا توکل میکردیم
- از اسارت، چه در لبنان و چه در جنوب نمی ترسیدید؟
(با خنده) خوب یک «وَ جَعَلنا» میخواندیم و به خدا توکل میکردیم. البته اگر میخواستم شهید شوم، نباید وجعلنا میخواندم!
- شما ترکش و جراحتی داشتید؟
(متواضعانه و مختصر پاسخ میدهد) نه، آنطور. یکبار در منطقه پایم شکست. گلولههای کالیبر 75 از لای دست و پایمان رد میشد آنقدر قشنگ و رنگارنگ بود که با لذت نگاه میکردیم.
دوتا از آرپیچیزنها را در موضع مناسب نشاندم و گفتم بزنند
- شیرینترین و تلخترین خاطره جنگیتان کدام است؟
شیرینترین خاطره، فتح خرمشهر بود؛ یکی از بهترین روزها زندگی. و تلخترین خاطره، فتح سوسنگرد بود. بچهها به من گفتند خانم نواب بیاید و زمانی که ما مشغول شکار تانکهای عراقی هستیم، نظارهگر ما باشید و با وجود مخالفت من که میخواستم همراه دکتر باشم، با اصرار رفتم. خوب، در محاصره دشمن قرار گرفتیم و یک روز بدون آب و با قمقمههای خالی آن آنجا بودیم؛ یک روز قبل از تاسوعا. شرایط بدی بود و من که دیدم بچهها حواسشان نیست، دوتا از آرپیچیزنها را در موضع مناسب نشاندم و گفتم بزنند و گذشت تا دکتر چمران توانستند و موضع را باز کنند.
در بازگشت یک ماشین بزرگ را به غنیمت گرفته بودیم و با شادمانی میخواستیم آن را به عنوان غنیمت برای دکتر ببریم؛ آنقدر غرق لذت و غرور بودیم که من از در ماشین بالارفته بودم و ترکشها از کنارم عبور میکرد و عین خیالم هم نبود. با این وضع رسیدیم و به ما خبر دادند که دکتر شهید شده است. بدترین روز زندگی من آن روز بود که به سوسنگرد رفتیم و دنبال جنازههای دکتر و اکبر چهرقانی میگشتیم. طولانیترین مسیر زندگی من فاصله سوسنگرد تا اهواز بود؛ خیلی سخت بود و هیچوقت نمیتوانم فراموشش کنم.
یکی دیگر از روزها سخت، زمانی بود که جنازه همسرم را از کرمانشاه به تهران میآوردم. زمانی که ما برای دیدار امام آمده بودیم، ایشان در تنگه حاجیان به شهادت رسید. شرایط سختی بود، برف همه جا نشسته بود و نه با هواپیما و نه با ماشین نمیشد آن را منتقل کرد.
*منتشرشده در شماره سیزدهم ویژهنامه زنان صبح روزنامه صبح نو
صفحات: 1· 2