از حسرت تو، جگرها خون شد
انس و جان در آتش گداخت، کجایی؟
هرکسی را میدید، با او درددل میکرد
اشک میریخت و میگفت:«کو رسول خدا؟
چگونه آن بدر تمام در زیر خاک بخوابد»؟
روا نیست ما بدون او سخن ساز کنیم.…
آیا او پیوسته به من عطوفت نداشت؟
آیا او هر دم به ما رافت نداشت؟
ای دل بسوز به خاطر ماه صدها خورشید
سیاه بپوش و اشک خون بریز برای آن
آن نگار چنین میگفت و اشک میریخت
ما نیز به خاطر او قرار از دست دادیم
بر رسول خدا اشک میریخت و میلرزید
و یا بر میخاست و ناله میکرد.
اگر آن سلطان ما بر میگشت
اشک میریختیم و جان نثارش میکردیم.
لیکن این حکم خداوند است، چه کنم؟
باید به این راضی باشم و صبر پیشه کنم.
در آن لحظه علی (ع) آمد و سخن گفت
فاطمه گریه میکرد و میگفت:« یا ولی!
حضرت رسول در زیر خاک بماند
چون من اشک نریزم و ملول نباشم؟»
چنین گفت، آه سر داد و به زانو افتاد
آن که به فکر خود باشد، فاقد عقل است
چندی بعد، آن خیر البتول
از جای خود بلند شد و بسیار ملول بود.
گفت:«یا علی، بر من گوش فراده،
بیا کرم کن و بر سر چاه برو، ای ولی!
پس برای من خانهای بساز
و بوتهای گل بر داخل آن ببر.
نام آن را بیت احترام بگذاریم
و برویم و بر آن اشک خون جاری کنیم.
خود میروم و در آنجا اشک میریزم
حتی شب هم به خانه نمیآیم.»
علی(ع) سخن او را قبول کرد
رفت و خانهای ساخت.
هر سحرگاه به آنجا میرفتند و میگریستند،
نوحه سر میدادند و جگرها را آتش میزدند
رسول خدا گفته بود که این کار تو
ای خیرالبتول پس از شش ماه
امر حق است که پیش من آیی
و این آمدن ابدی باشد.
چون که وعده سررسید،
آن نگار بر سر مزار رسول خدا رفت
گفت که اشتیاقم از حد گذشت،
ای رسول خدا! هجر تو جان من را آتش زد
تا کی باید، من صبر پیشه کنم؟
چگونه به خود این جبر را روا دارم؟
ای دریغا! من چگونه زاری خود نهان سازم؟
چگونه تاب انتظار خواهم داشت؟
من گرفتار دریای فرقت تو شدهام
من در آتش حسرت تو میسوزم
زحمت محشر بر من زیاد است
دیگر هرگز راحت و آسایش نخواهم داشت.
قلب من از اشک من، جراحت یافت
این اشک نور چشمانم را زدود.
قد چون بنفشهی من خمیده گشت
به این درد چگونه دوام آورم؟
کمرم شکست و چون هلال شد
شادی از دلم رخت بربست و ملال بر من آمد
زهر هجران را با قدحهای پر
من نوش کردم، چگونه شاد باشم؟
چون منزل حبیب من تراب گشت
این جهان چیست؟ خراب اندر خراب باشد
فغان میکرد و اشک میریخت
و ذوب میشد و ناتوان میگشت.
آن نگار بر مزار آن حبیب افتاد
بر روی مزار، زار زار اشک ریخت
در مزار مصطفی و مجتبی
گفت ای نور عینم، مرحبا!
دخترش گفت: من بسیار مشتاق توام
وعده تمام شد، آیا سویم میآیی؟
شاد گشت و از جا برخاست و روان شد
در همان لحظه به سوی خانه رفت
خود را راحت انگاشت
و بیرون و درون خانه را آراست.
با غم و اندوه فراوان برنشست
و حسن(ع) و حسین (ع) پیش او آمدند.
هر کدام را بر یک زانوی خود بنشاند
و باز هر کدام را جابجا کرد
بر چهرهشان نگریست و بسیار گریست
اگر دلت از سنگ نباشد، گریه سر میدهی
آتش هجران بر او تاثیر کرد
گریان و نالان چنین سرداد:
«ای عجب! سر و تن شما را چه کسی خواهد شست؟
و یا اشک از صورتتان چه کسی پاک خواهد کرد؟
گل رخسار شما را چه کسی بشوید؟
و خوراک بر شما چه کسی بدهد؟
گیسوانتان را چه کسی شانه زند؟
چشمانتان را چه کسی سرمه گیرد؟
پس بالا بیایید که اشک بریزیم.»
و آن گاه دامن خود را کشید
و اطراف خود را پاکیزه کرد
سر آنان را شست و گیسوانشان را شانه زد
و هر کار لازم بود انجام داد
گفت:«من جایی میروم
شما غذایتان را بخورید و بازی کنید
در این میان ناگهان علی(ع) آمد،
و دید که فاطمه دارد کار انجام میدهد.
از آنجا که علی(ع) دید به سوی او برنمیگردد،
گفت:«ای عجب! مگر چه شده است؟»
گفت: یا فاطمه تو را چه شد
که مانند سابق به من نمینگری؟
ای حلال من! چرا با من سخن نمیگویی؟
بر من آشکار ساز، این حال چیست؟»
فاطمه گفت:«یا علی! بر من گوش فرادار
از آن سبب چنین شدم که
من را به جایی خواستهاند که باید بروم
اینان را از آن رو نیکو میدارم.
از آن رو چیزی نمیگویم که
روسفید از تو جدا شوم و بمیرم.»
گفت:«چگونه میخواهی جدا شوی،
از این حسن و حسین دور افتی؟»
گفت:«از آنان دور میشوم
و دیگر به این خانه نمیآیم.
گفت:«ای فاطمه! این چه سخنی است
و چگونه چنین حرفی میزنی؟
گفت:«ای استاد! من در خواب
پدر خود را دیشب دیدم
وقتی پدرم آمد، من نیز روان شدم،
و شما را به خدا واسپردم.
وقتی فاطمه چنین گفت
علی(ع) گریه کرد و آهی کشید
گفت:«چنین است کار از روز ازل
که دو همسر را از هم جدا میکند
فرزندان را از مادر جدا میسازد
انسانها را از خانههاشان دور میکند.
تیغ بر سر کسی فرود میآورد
و زهر در آش دیگری میریزد.
تو سلامت بمان، من رفتنی شدم،
حسن و حسین را به تو میسپارم
ای جان من! این برههای کوچک من را
خوب نگهداری کن و نیک بدار.»
قصه وفات[شهادت] فاطمه – علیها السلام-
ای دریغا! فلک جور خود را پدیدار ساخت
که تو را از من دور میسازد
الفراق که از من جدا میشوی، الفراق!
مشکلی از این شدیدتر نیست.
حسن و حسین یتیم میمانند
و محنت آنان هر روز افزونتر میشود
در کربلا آب از آنان دریغ میشود
و یزید دست به خونشان آلوده میسازد.
یک جرعه آب به اینان نمیدهد
و ظلم جدید بر ظلمهای خود میافزاید.
پیراهن خونآلود او را نخواهی دید،
و آن پلید، آنان را شهید خواهد کرد
یکی را با زهر هلاهل شهید میکنند،
و دیگری را بر سر آب به شهادت میرسانند.
خون او بر ظرف طلا میریزد
و آن روز خورشید زرد و زهرآگین میشود.
برخی گریه میکنند، بعضی آه سر میدهند و گروهی ضجه میزنند.
کدامین کس را عید است و جشن است؟
خداوند جلیل شکوفهی حسرت انگیز آنان را،
تا روز قیامت نگه میدارد.
علی(ع) شروع کرد به وصیت کردن
به فاطمه(س) التماس میکرد و میگفت
گفت:«وقتی به پدر خود واصل شدی
تو قصور من را به او مگو
که ناتوان بودم و تو میدانی
بسیار تو را رعایت کردم
در روز محشر شما نیز از من بگذر.
به زبان مرا یاد آرید
در آنجا تو شفاعت میکنی
و حق زوجهگی را ادا مینمایی.
فاطمه(س) نیز با علی(ع) سخن گفت
وصیتی چند کرد.
گفت که:«حسن و حسین سلامت هستند
آنان را به تو میسپارم
آنان را چشم گریان مگذار.
گردنشان خم نشود، در راهها خسته نشوند،
و باز هم گفت:«بشنو یا علی(ع)
پیش از آن که دست عزرائیل به من برسد،
پس آن گاه که روح من را قبض کرد
با دست خود من را کفن ساز
و با دست خود دفن کن.
کس دیگری از این راز باخبر نشود.
باز هم گفت:ای علی مرتضی!
اینک دیدم که پدرم مصطفی آمده است
همین با حالتی آمد
و دیدم که همراه عزرائیل آمد
گفت:«یا علی دور کن غم را و جعبهام را بیاور
در این راه دراز طالع همین است
فراز ایستاد و جعبه را آورد
گفت اکنون تو دیگر فرابنشین
گفت که :«یا علی اگر تو بخواهی
دفنم کنی، این را باز کن
مکتوب داخل آن را بیرون بیاور
بگذار داخل کفن ولی مراقب باش که تو نگاه نکنی.
خواهش کنان آن را به وی واسپرد
و سخنانی نیکو بر زبان راند.
گفت:«آن گاه که پدرم مصطفی
تو را برای من به همسری برگزید
از من پرسید که:«دخترم، تو راضی هستی
که من تو را به نکاح علی(ع) درآورم،
چهارهزار آقچه مهریه تعیین کنم
دخترم آیا «نعم» میگویی؟
گفتم که:«به علی نگاه نمیکنم
ولاکن با آن مهریه از خانه بیرون نمیآیم.
جبرائیل آمد و گفت:«ای رسول!
حق تعالی میگوید که آیا او میپذیرد
جنت و در داخل آن هر چه وجود دارد
مهریهی فاطمه باشد؟
گفتم: به آن هم رضایت نمیدهم،
من نیز کار خود را طبق آن تنظیم کنم
گفت:«من امت تو را قبول دارم
بیش از آن را نمیپذیرم
زیرا میبینم سعی تو برای آن است
من همراه تو حرکت میکنم.
جبرائیل باز پیش حق رفت
گفت این بار کار آسان گردید
در داخل کاغذ نوشته شده که
به رسول گفته شده است که چه بکند
ای مصطفی! فاطمه بداند که
امت تو را به او روا دانستم.
اینک من آن را رعایت کردم
و مهریهی او را شفاعت نمودم.
آن ساعتی که مردهها زنده شوند،
گرد آیند و روز حساب شروع شود
آن گاه که عریان و بریان گردند
یکی مست و دیگری حیران میشود.
اما به همدیگر اصلا نظر نمیاندازند
و نمیفهمند که زن است یا مرد
به حق دعوتی که الیاس کرد
به حق شربتی که خضر نوشید
به حق حقانیت سلیمان در برابر خدا
به حق اذکار مصطفی حبیب خدا
به حق قدر و تاج تو…
به حق خاکی که محمد بر آن گام گذاشت
به حق براق و به حق معراج…
به حق زهری که علی (ع) نوش کرد
به حق قهری که حسین را به قتل رسانید
به حق زاری با عشق و از ته دل
به حق دلهایی که ذکر و تسبیح حق گویند
به حق دستهایی که برای دعا باز میشوند
و به حق کمرهایی که برای رکوع خم میشوند
الهی! همهی ما را شامل رحمت خود کن
از حضرت عالی خود دور مساز
به حرمت حبیب خودت مصطفی
به همهی بندگانت رحمت بفرست
الهی! به حرمت عز و ذات خود
به حرمت هزاران صفا
الهی! به حق آدم و حوا
الهی! به حق جنت المأوا
الهی! به حق دریای رحمت تو
الهی! به حق دلهای صافی
به حق قبهی مبارک و صحرا
به حق مسجد اقصای مقدس
به حق بیت معمور در فلک
به حق هشت بهشت و حوری
به حق نعمتهای هشت بهشت
به حق رسالت و دعوت نوح،
و نعمتی که در دریا به دست آورد
به حق حسن یوسف معزز
به حق حزن و غم پدرش یعقوب
به حق خلق ابراهیم خلیل
به حق طور موسای کلیم
به حق وحدت یونس در دریا
به حق وحشت او در شکم ماهی
گفتی که دنبالم آمده اشک مریز،
اکنون سخن فرازدار که فاطمه است میآید.
تو انتظارها کشیدی و چشم به راه ماندی
مژده بده که فاطمه است میآید
مرتضی و مجبتی و مصطفی
دیدند که فخر جهان، آن با صفا
دستهای خود از مزار بیرون آورد
و آن گاه دست علی را گرفت
به کنار خود نشاند و نوازش کرد
و سپس گفت: دخترم خوش آمدی، صفا آوردی
توقف نکنید و تا حیات دارید
قبل از ممات الصلاه آواز دهید
الهی! همهی ما را از رحمت خود
و از حضرت عالی خود دور مساز.
به حرمت حبیب خود مصطفی
به همهی بندگانت رحمت بفرست
همهمان با شوق و ذوق آمین بگوییم
انه هو الغفور الرحیم
در فصل مزار فاطمه[س]:
مادر ما که به حسرت دردناک شد
مادر ما که به فرقت دردناک شد
مادر ما که سینهای گداخته و چشم گریان دارد
مادر ما که سیمایی خورشیدگون و ابروی ماه دارد
مادر ما که در سیلاب سرشک خود غرق است
مادر ما که سر و جان در راه شاهمان داده است
چه شد بر تو که امروز آتش گرفتی و سوختی
و بر دل ما آتش زدی؟
با اشک چشم چهرهی زمین را خیس کردند،
و بر سوگ مادرشان اشک ریختند.
زن و مرد به یکجا گرد آمدند
در آتش حسرت سوختند و همچو شمع شدند
در آن لحظه خانه را خلوت ساختند
و به شستن و تمیز کردن آن پرداختند
مشک و عنبر بخور کردند
به صف ایستادند و گریه سر دادند
شست و شو دادند و کفن پهن کردند
حسین و حسن نیز آمدند
هر دو همدیگر در بغل گرفتند
و بر روی مادرشان افتادند و گریستند
صورت او را بوسه زدند و فغان کردند
گریستند و اشک چشم بدل به خون ساختند.
روح هاجر هم حاضر شد
و برای آن نگار اشک ریخت.
ارواح انبیا نیز حاضر آمدند
در آن ساعت مبارک و در آن لحظهی پر برکت
او با چهرهی خندان آمد
که درون و برونش پر نور شده بود.
علی(ع) بر روی خود زد و عزا گرفت
اشک خونین از چشمش سرازیر گشت
گفت ای جانم فرزندانت
حسین و حسن به نزدش آمدند
دیدند که آن زیبا از جهان رفته است
آن دو همدیگر را در بغل گرفتند و گریستند
و با حسرت اشک خونین ریختند.
گفتند که این کار عجیبی است
عجیب است که ما را غریب سازند.
به قلب ما گرد هجران برنشست
و هم اکنون بوی یتیمی آمد.
پدرمان رفت و ما حزین شدیم
تو هم رفتی، دیگر چه کسی امین ما باشد
مادر جان چه شد که چشمان نرگسینات را فروبستی
و ما را در آتش هجران گداختی؟
پیرزنی بود که او را خدمت میکرد
به او گفت:«ای پیر زن نزدیک شو
این پسران را برگیر و برو
حسین و حسن را به مسجد ببر.
اگر خواست به دیدن من بیاید
به او اجازهی ورود مده.»
داخل شد و به نماز شروع کرد
و در مقابل حق تعالی راز و نیاز کرد.
پس آن گاه چون از نماز فراغت یافت،
خود کفن ساخت و گفت:
«صورت خود را بپوشانید.»
خود را به خدا سپرد و رفت
او از امر خداوند اطاعت کرد
و جان خود را به عزرائیل تسلیم کرد
در آن لحظه بوی مشک و عنبر و گلاب بلند شد
و خورشید او را نوازش کرد
در داخل آن خانه نوری ظاهر شد
و در درون آن ارواح و حوری گرد آمدند.
و هم روح خدیجه، با ارواح الاهی
و هم روح مریم و روح آسیه
کسی به کس دیگری مدد نرساند
برادر از برادر فرار کند
آن را آشکارا به دست میگیرم
و میگویم:«ای پروردگار! ای خدا
آن نامهی شفاعت است که تو
به من میدهی و حجت میدانی
اکنون در دست من حجت را ببین
امروز امت را بر من ببخشای.
و خواهم که دیگر پدرم
به خاطر امت خود، ماتم نگیرد.
آن روز هم منادی شود و هم ندا کند
و صدای او به اهل موقف برسد
گوید که ای اهل موقف!
چشم فاطمه را بنگر و چشم خود را ببند
تا به صراط برسد و برود
و کسی او را نبیند
که چگونه گذشت و از آن سوی رفت
و خود را به غسال هم نشان نداد
و چگونه پس از نبی شش ماه گذشت
و آن ماهرو ماه خود را دید
زیرا رسول خدا به او گفته بود
شش ماه پس از من، سوی من خواهی آمد.
همگی با شوق و ذوق آمین بگوییم
که خداوند رحمت خود را شامل ما کند
ای خدا به «سلیمان» بیچیز نیز رحمت کن
و جای او را جنت بساز
هرکس درخواست رحمت کند
و به این نگارنده نیز فاتحهای احسان کند
الهی! خواننده، شنونده و نویسنده را
به رحمت خود ببخشای، به حق علی (ع)
منبع: گروه آیین و اندیشه فرهنگ نیوز
صفحات: 1· 2