بچه که بودم دوست داشتم پسر باشم. نه اینکه از دختر بودن بدم بیاید اما پسر بودن بهتر بود انگار. تیپ و قیافه و موها و لباسهای من پسرانه بود. ناز و عشوه های دخترانه نداشتم. توی مدرسه من فقط بلد بودم از آجرهای شکسته ی دیوار بالا بروم و توپ والیبال مان را که توی پشت بام همسایه افتاده بود ، بیاورم. من فقط بلد بودم کاتر تیز را دستم بیگیرم و چیزی را برای غرفه ی دهه ی فجر ببُرم و با چسبهای قوی بچسبانم. من فقط بلد بودم از بالاترین پله پایین بپرم و هیچیم نشود.
من پسر بودم. یک اسم پسرانه هم برای خودم انتخاب کرده بودم که دوران قبل از مدرسه هرکس از من می پرسید اسمت چیه، همان را درجوابش می گفتم. هیچ وقت هم به معنای واقعی عروسک بازی نکردم. یعنی اگر هم عروسکی دستم می گرفتم، می شدم برادر یا بابای آن عروسک. عروسکهای من به جای آنکه در رختخواب مخملی آبی بخوابند، عمدتا مشکلات حادی برایشان پیش می امد که باید حل اش می کردند. تصادف، یا جنگ، یا دزدی… چیزی که دختر قصه را وابسته بکند به برادر و بابایش. آنوقت نقش من پررنگ می شد.
سالهای سال اوضاع همین شکلی بود. توی نقاشی های من خبری از دختری با دامن چین چینی نبود. اما تا دلت بخواهد ماشین و هواپیما و پرچم هایی برفراز کوه های ته افق بود که دفترم را پر کند .
من دقیقا وقتی به تفاوت خودم با دخترهای دیگر پی می بردم که کنار دختر عمه ام جلوی آینه می ایستادم. انگشتهای من ظرافت او را نداشت. ناز و عشوه هایی که او داشت، من بلد نبودم. او با دامن چینی چینی می چرخید وسط اتاق و پف می افتاد زیر دامنش. می خندید و کیف می کرد. و من همیشه شلوار داشتم. رنگ به رنگ. اما دامن نداشتم. نه دوست داشتم دامن بپوشم و نه بلد بودم دامن بپوشم. به همه هم آن روزها می گفتم اگر بشود شب عروسی ام هم شلوار می پوشم. مامان برایم دامن خرید. نو ماند توی کمد. فقط وقتی با دخترعمه می افتادیم به هم، یک کمی هوس می کردم دامن بپوشم و باز زود از سرم می افتاد.
خنده ام میگیرد. من جوری بودم که مامان و بابا وقت ثبت نام من در کلاس اول دبستان می ترسیدند من زیر بار پوشیدن مقنعه و مانتو نروم. و وقتی زیر بار رفتم، انگار یک بار سنگین از روی دوش شان برداشته بودم. اما من چادر هم پوشیدم. و شاخهای فراوانی روی سر اقوام در آمد!
بازی های پسرانه، لباسهای پسرانه، همبازی های پسر، لباس خلبانی که به اصرار خودم برایم خریده بودند، و خیلی صحنه های دیگر یادم هست که این احساس پسر بودن را در من نشان می داد. من یادم هست که دم غروب بود. آن سالهای بمباران. من و خاله توی خیابان بودیم که آژیر زدند و مردم فرار کردند. خاله هم دستم را می کشید و فرار می کرد. من اما انقدر جسارت داشتم که سرم را بالا بگیرم و هواپیمای عراقی را دنبال کنم. آخرش هم خاله مرا بلند کرد و گذاشت روی چینه ی کوتاه دیواری تا من هواپیما را بهتر ببینم.
چرا اینها را گفتم؟
برای اینکه من از یک جایی به بعد دیگر دلم نخواست پسر باشم. به دختر بودن خودم افتخار کردم. قابلیت های خودم را شناختم و پرونده ی پسر بودنم بسته شد. اما واقعا از کی؟ از کی من دختر شدم؟ کی خودم را دیدم که یک دخترم؟ کی خوشحال شدم از دختر بودن؟
برمی گردم عقب. به سالهای قبل. دانشگاه؟ نه… آن روزها هم پسر بودم. یک دختر نجیب و سر به زیر.،اما دختری که درونش هنوز آن پسر زنده بود. آن پسر می رفت بالای درخت و نمونه ی برگ و شاخه ی آفت زده را می اورد پایین، می داد به استاد تا در مورد بیماری اش توضیح بدهد. من کنار دوست شفیقم اعظم که راه می رفتم می فهمیدم اعظم چقدر دختر است و من چقدر پسر. هم من از دختر بودن اعظم شگفت زده می شدم و هم اعظم از پسر بودن من متحیر می شد. یادم هست یکی به ما گفته بود که همین خصلت شما دوتا را کنار هم نگه داشته. فابریکِ فابریک.
پس باید بروم به بعد از دوران دانشگاه… وقتی که متاهل شدم؟ نه… آن هم نه. چون همسرم هم متحیر بود که من از رودخانه خروشان می پرم و از شاخه درخت، وارونه آویزان می شوم .
پس از کی من پوست انداختم؟ کجا تغییر رویه دادم؟ از کی دختر بودن را دوست داشتم و عاشقش بودم؟
وقتی مادر شدم؟…. آره. من حس خوشایند دختر بودن و زن بودن را مدیون فرزندانم هستم. وقتی مادر شدم، حس کردم قابلیت های فراوانی در من شکوفا شده. قابلیت هایی که در مردها نیست.و نمی تواند باشد. حس خوشایند دختر بودن از وقتی که مادر شدم، به یکباره به من هجوم اورد. من بچه به بغل می رفتم جلوی آینه. هی به خودم نگاه می کردم. به بچه نگاه می کردم. به خودم نگاه می کردم. به بچه نگاه می کردم… باورم نمی شد که این حس زنانگی در من غوغا بکند. باورم نمی شد چون هیچ وقت این احساس شوریدگی را نداشتم.
مادر که شدم، چشم در چشم کودکم گریه می کردم. او را عروسکی می دیدم که اینهمه سال نبود یا اگر بود من نقش مردانه ای برایش ایفا می کردم که خودم نبودم. اما حالا مادرش بودم. با تمام حس زنانگی ام به آغوشش می گرفتم. کیف می کردم از این حس. از شیره ی جانم به او می دادم و تمام حالات و اداهایش برایم مفهومی داشت که هیچ کس جز من آن را نمی دانست.
دنیای من عوض شد. رنگ دخترانه گرفت به خودش. بهار شد انگار. من دیدم که شده ام زهرا. با تمام ویژگی های زهرایی که از خودم سراغ داشتم یا نداشتم. و این ویژگی ها از من یک مادر ساخت.
مدیون فرزندانم هستم. البته تاهل مقدمه ی خوبی بود برای این تغییر شگرف. اما مادر شدن چیز نابی بود که پوست مرا کند و مغز و هسته ی مرا نشام داد. اصلیتم را به رخم کشید و من خوشحالم که دخترم. خوشالم که پسر نیستم. خوشحالم که حالا که توی آینه نگاه می کنم یک دختر، یک زن ، یک بانوی خانه و یک مادر می بینم که چشمانش می درخشد و شاکر است از این جنسیت.
منبع: مهرخانه