… خواهرم از خمینی می گوید که رفته بود زیارت و چادرش را به عبایش مالیده بود. از نجف می گوید؛ از حرم، از ساعت نه شب، از جایی که همیشه خمینی می آمده کنج حرم می ایستاده و زیارت می کرده و می رفته. از تنهایی خمینی و پول هایی که مردم می بردند و دست “آقا” می دادند و آقا هم به مخارج ضروری می رسانده. …
از رفتن شاه به زندان خمینی، 15 سال پیش و قرآن خواندن خمینی و پرسیدن شاه و جواب دادن خمینی که من «حسینی» هستم و آن ها «حسنی» و شاه نفهمیده و بعد برایش گفته اند که منظور خمینی این بوده که من با تو جنگ می کنم و صلح نمی کنم و شاه باز به زندان رفته و گفته: 20 میلیون تومان می دهم برو، ول کن و خمینی گفته: 45 میلیون تومان می دهم تو برو، ول کن و شاه گفته تو 45 تومان هم نداری، از کجا 45 میلیون تومان می آوری؟ و خمینی گفته: مگر نمی گویی ایران سی میلیون جمعیت دارد؟ به هر یک بگویم 15 ریال بده می شود 45 میلیون تومان. و شاه خندیده و حرف بدی زده و با همین نصیری از زندان بیرون آمده و اما “آقا” سرش را هم از روی قرآن بلند نکرده.
(کتاب “لحظه های انقلاب" فصل 6 و 7 ص46و47)
خمینی گفت: 45 میلیون تومان می دهم تو برو