با دخترها میرویم بیرون، پیادهروی. برگشتنی، خرت و پرت میخریم برای درست کردن بیسکوییتهای کاکائویی که خمیرش را درست کنم و بدهم دست نرگس که با وردنه صاف (ناصاف!) کند و با هزار جور قالب مختلف، قالبشان بزند و بعد کیف کند از خوردن بیسکوییتهایی که خودش درستشان کرده.
پای آسانسور ایستادهایم. مریم توی آغوشی است و نرگس اسکوترش را پارک کرده بغل پلهها. چادر و روسریام کج و کوله شدهاند و انگشتهایم از لای رد باریک و عمیق کیسههای پلاستیکی کبود شده. دختر جوانی میآید و کنار ما منتظر آسانسور میماند. یک نگاه به سرتاپای من و بچهها میاندازد و خیره میشود به عددهای قرمز کنار آسانسور.
یک لحظه خودم را میگذارم جای او. خودم را میبینم. زنی که یک بچه توی بغلش است و یک بچه دیگر کنارش. کیسههای بزرگ و کوچک دستش سنگینند و تخممرغها و شیر و آرد و آبپرتقال و کره روی هم سوارند. پایین چادرش خاکی شده و روسریاش صاف نیست. خسته است، این را از نفسهای کوتاه و تندش میشود فهمید. شاید حالا دختر جوان دارد پیش خودش میخندد. به زنی که احتمالا همسن خودش است و حالا هزار جور بار و بندیل روی دوشش است. خانه، زندگی، خرید، شوهر، بچه، بچه، غذا و احتمالا هزار جور دغدغه بیارزش و مسخره و روزمره مثل پول و پوشک بچه و مهدکودک و تعمیرات شیر دستشویی و لک روی کابینت و از همین چیزهای ساده و سطح پایین که زندگیاش را پر کرده. شاید حالا دختر جوان خوشحال است که جای من نیست و دستش فقط یک گوشی موبایل است و شال روی سرش صاف است و هیچ کس از او آویزان نیست و الان که میرود خانه مجبور نیست دست این را بشوید و شلوار آن را عوض کند و شام را بگذارد و میوهها را بشوید و موهایش را مرتب کند برای وقت آمدن بابای بچهها و خانه را جمع کند و هی جمع کند و هی جمع کند. شاید دختر جوان حالا دلش میسوزد برای زنی که خسته است و تا چند ساعت دیگر و حتی تا چند سال دیگر و حتیتر تا آخر عمر دیگر هیچ روز و شبی را بیبار و بیدغدغه نخواهد خوابید.
*
این خود من بودم. همان دختر جوانی که دلش برای زنهایی با دو سه تا بچه میسوخت و وقتی میدیدمشان که شیر میدهند یا برای پاک کردن دماغ بچهشان دنبالش میدوند یا سفره جمع میشود و هنوز قاشقی هم نخوردهاند، ته دلم خوشحال میشدم که جای آنها نیستم و مطمئن بودم هیچ وقت مثل آنها نخواهم شد. هرگز چنین تصوری از خودم نداشتم. فکر میکردم همیشه مثل آن دختر جوان خواهم بود. نه شبیه تصویری که این همه از آن وحشت داشتهام. تصویر زنی شبیه همه مادرهای دور و برم. شبیه مادر خودم.
*
توی آینه آسانسور من ایستادهام. من آن دختر جوان بیبچه و بیبار و بیدغدغه نیستم. من آن یکیام. آن زنی که دو تا بچه دارد و کیسههای خریدش آویزانند. من آن یکی هستم که… خسته؟ یکنواخت؟ وحشتناک؟ بیارزش؟ من آن یکیام که مادر است.
آن یکی که بچهاش دارد توی آینه به صورت خسته مامانش میخندد. کسی که آن دختربچه قشنگ صدایش میکند «مامان». آن که چشمهایش خستهاند، اما برق عجیبی دارند. برقی که مال هزار هزار چراغ روشن در درونش است و هیچ کس هرگز پی به راز شیرین این چراغها نخواهد برد. هیچ کس جز همان مادرهای ساده. یکی مثل مادر خودم.
منبع : روزهای مادرانه