صبح زود، دوستی اس ام اس زد که راهی خانه دوست است به خاطر او و به یاد روزگاران نه چندان دوری که من هم در آن سرزمین بودم می نویسم:
هر چه بود، امتحان سختي بود! سالهاي بيكعبه زيستن را ميگويم!
سالهايي كه با خيال كعبه روبه قبله نماز گزاردم!
سالهايي كه رويا مي ديدم و به خواب حج مي كردم!
روزگاري كه هرچه بود گذشت، با همه سختي و دوري و غم…
روزگار دخيل بستن و چشم نياز به روي صبوري گشودن و ماندن و ماندن و سوختن و باريدن.
با “عم يتسائلون” آغاز شد.
در خم قران خواندنت وقتي با يك بشارت شيرين آشنا مي شوي، ديگر تمام لحظههايت پر ميشود از اين اميد تازه.
سالها و روزها و شبها ميگذرند و تو هر روز شيفتهتر ميشوي و هر روز كه به آخر وعده نزديكتر ميشود خوف و رجا بيشتر در تو جان ميگيرد.
همه چيز مهياي رسيدن توست جز يك چيز، چيزي كه تو بعدها “قسمت” مي ناميش.
واقعيتي فراتر از ذهن تو اما با دلت آشنا و مانوس!
سالي ديگر به ذكر و زيارت و طلبها و نيازها گذشت.
حج آمد و رفت و تو ماندي و به خويش خيره شدي كه سر اين وقوف در چيست؟
چرا خواندي و نخواند؟
چرا خواستي و نرفتي؟
چرا طلبيده نشدي؟
راه گريز و مفر فرار، رجوع به روايات است،
به سرچشمه همان وعده،
شايد كلمهاي و شرطي و حالي از قلم افتاده باشد!
برميگردي و دوباره ميخواني،
نه هرچه هست همين جا در درون توست
در تن جسماني تو
و در گير افتادن روح بلند يك انسان در غل و زنجير دنيا
دوباره طلب از سرگرفته ميشود،
دوباره اميد در دلت جان ميگيرد،
سال با دعا آغاز ميگردد.
اما اينبار نه با “عم يتسائلون” و نه با “والعاديات”
بلكه با دلشكستگي و حزن،
با بغض و اندوه،
با خون دل خوردن،
اما …
…ادامه دارد…