بارون تندی میبارید و کلاس دخترک دیر شده بود، باید زودتر به دانشگاه برسه. سه نفر دیگر هم منتظر تاکسی هستند، تاکسی از دور اومد و نور امید در چشمش درخشید. تا دخترک خواست سوار بشه یکی از آقایون رفت به سمت جلو و دونفر دیگه رفتن تا عقب سوار بشن، دختر از نفر اول خواهش کرد که اجاز بده اون جلو بشینه اما کسی که داشت عقب می نشست با خنده و طعنه گفت: دوره این حرفا گذشته خانووووووم، منم جای برادر شما.
دختر بدون مکث گفت: داداش لطفا 50 هزار تومن به من قرض بده تا دوهفته دیگه بهت بر میگردونم.
مرد جا خورد و گفت : گفتم جای برادرتم، نه اینکه واقعا داداشت باشم، حالا شما 50 هزار تومن از من میخوای . ما که صنمی باهم نداریم.
دختر گفت: حرف دین هم همینه، شما شاید جای برادر من باشی اما برادر و محرم من که نیستی، پس بیخود با حرفای سکولار و غربی جامعه رو به تباهی نکشید لطفا…
دخترک منتظر تاکسی دیگه ایی شد….
منبع: وبلاگ عمار سید علی