چند وقت قبل میخواستم یادداشتی بنویسم با عنوانِ «آشپزخانهم کو؟» ننوشتم. شاید به خاطر پیشگیری از قضاوتهای بعدش. به خاطر کامنتهایی که میدانستم دیگر قرار نیست با لبخند و روی خوش جوابشان را بدهم.
حالا در این کتاب جدیدی که دارم میخوانم آنقدر نویسنده روی آشپزخانه تمرکز کرده که یکی دو روز است پاک هواییام کرده. هیچ وقت به نسبت زن با آشپزخانه فکر نکرده بودم. حواسم به این نبود که آشپزخانه مأمن زن است. توجه نداشتم که از آشپزخانۀ یک زن میشود فهمید که چقدر خوشبخت و راضی و آرام است. میشود فهمید چقدر دلاش به زندگیاش گرم است. میشود فهمید چقدر مردش را دوست دارد.
در آن یادداشتی که قرار بود بنویسم و ننوشتم، میخواستم از این بنویسم که چه کسی میداند زنی که تمام یک بعد از ظهرش را در آشپزخانهاش میپلکد و سه چهار ساعت بالا سر قورمهسبزیاش میایستد و هزار بار در قابلمهاش را باز و بسته میکند و از غذایش میچشد آرامتر است یا زنی که در همان بعد از ظهر دائم از این سر شهر میدود به آن سر شهر تا به سه تا قرار کاریاش برسد؟
زنی که تمام بعد از ظهر در حال دویدن بود و شب قبلش از هولِ کارهاش بد خوابیده بود، من بودم. و زنی که تمام بعد از ظهر ایستاده بود بالا سر قورمهسبزیاش، آرام آرام ظرف شسته بود، ظرفهای شسته را جا به جا کرده بود و کف آشپزخانه را جارو زده بود، فانتزیِ من.
امروز رفتم چپیدم توی آشپزخانهای که مال من نبود. رفتم چپیدم توی آشپزخانۀ مامان. لباس شستم. ظرف شستم. عدسپلو بار گذاشتم. پیاز سرخ کردم. وسط کارهام برای خودم دمنوش بهارنارنج و به درست کردم. نشستم پشت میز ناهارخوری. پاهام را از زیر میز دراز کردم تا برسند به صندلی آن ورِ میز. تنهایی در سکوتی که فقط صدای فیس فیسِ سماور به هماش میزد، دمنوش و بیسکوئیت خوردم. باز بلند شدم به غذام سر زدم. قوری دمنوشام را گذاشتم سر سماور که گرم بماند. حتی هود روشن نکردم. پنجره باز نکردم. گذاشتم بوی پیازها بنشیند به لباسم. گذاشتم دستهام بوی صابون و پیاز و آویشن بگیرند. دلم خواست حتی مابقی کتابم را بیاورم پشت همین میز و در پناه آشپزخانه بخوانم.
دیدم نه انگار هر زنی آشپزخانهای میخواهد، با چهار تا ظرف و قابلمه و کاسه-بشقاب. با سماور یا کتریای که بشود باهاش نوشیدنی گرمی درست کرد. انگار هر زنی نیاز دارد برای ساعاتی هم که شده فکر کند به جز درست کردن این غذا، دیگر هیچ کاری توی این دنیا برای انجام دادن نیست. فکر کند به جز شستن ظرفهای روی هم جمع شده، دیگر هیچ مشکلی توی دنیا نیست. فکر کند تنها کثیفیای که توی دنیا هست، همینی است که کف آشپزخانۀ او نشسته. اینطوری برای چند ساعت هم که شده جایاش در آشپزخانهاش امن است. اینطوری چند ساعتی آرام است.
دیدم نه انگار آشپزخانه و همین چند ساعت ِ بودنِ زن در آشپزخانه و پلکیدنش در آن، کلی زن را آرام میکند. حتی اگر آن زن دلش نخواهد یا به اقتضای شریط نتواند بین دوگانۀ قورمهسبزی یا دویدن بین کارها، یکی را انتخاب کند.
دیدم نه انگار باید هر چند وقت یک بار آشپزخانۀ مامان را ازش قرض بگیرم. حالا که خودم آشپزخانهای ندارم.