یاد حرف منسوب به «ناصرالدین شاه» میافتم که گفته بود: «ناصر آمد؛ ولی دیر آمد!» مولای من! حالا حکایت ماست. آمدهایم؛ اما چقدر دیر!
1400 سال از آن روز گذشته است؛ و ما روزی رسیدیم که جز عطر و بوی آن مائدة الهی چیزی در زمین نمانده است و حق ما همین است که تا آخر عمرمان در جواب «هل من ناصر ینصرنی» تو، مثل پیرزنها صدایمان را به گریه بلند کنیم، بر سر و سینه برنیم و اشک بریزیم.
حکایت غریبی است. هر چقدر بیشتر غور میکنی، بیشتر میسوزی. از هر طرف که میروی، به بنبست میرسی و به جای همة انسانهایی که آن زمان بودند و حسین را تنها گذاشتند، احساس شرمندگی میکنی و به آن انسانهای بیشعوری که تیغ به روی مولا کشیدند هزار بار لعنت میفرستی؛ ولی با این حال باز قلب زخمیات آرام نمیشود و پریشان حال از طواف ضریح فارغ میشوی و با بیچارگی از دنیای تفکر و تخیل، از عالم حسرت و واماندگی بیرون میآیی، تا در امروز زندگی کنی.
روزی که مزار حسین میلیونها زائر عاشق پیدا کرده است که اگر تعداد اندکی از اینها را آن زمان در کنار خود داشت؛ امام هیچوقت روی قول کوفیان حساب نمیکرد.
از متن سفرنامه عتبات عالیات/ مجید محبوبی
آمدهایم؛ اما چقدر دیر!