انگار کودکی همین است! دلشوره ای با طعم نان و پنیر و سبزی
“همه چیز از اولین مهری شروع شد که دست در دست مادر به یک حیاط بزرگ پا گذاشتم. آنجا کودکانی بودند که هم لباسشان و هم طرز نگاهشان به هم مثل من بود. مثل من کوچک بودند و انگاری مثل من می ترسیدند!
همه چیز از اولین مهری شروع شد که مادرم برای اولین بار مرا رها کرد و رفت! آن روز هزار سوال در ذهنم بود و قلبم می تپید از غریبی.
همه چیز از اولین مهری شروع شد که غریبه ها دستی روی سرم کشیدند و در پاسخ چشمان اشک بارم گفتند: عزیزم! تو قرار است باسواد بشوی
من پاییز را با مهر می شناسم. مهری که یادآور زیباترین دلشوره کودکانه ام بود. مهری به مهربانی همکلاسی ها و مهری به میزان میزبانی معلم که زبان مادری را به دستانم آموخت. و امروز که به دستانم نگاه می کنم یاد نیمکت های چوبی کلاسمان می افتم که رویش کتاب فارسی و ریاضی و تعلیمات اجتماعی بود و توی جامیزش لقمه نان و پنیر و سبزی مادر جان!
من پاییز را با مهر می شناسم. مهری که یادآور زیباترین دلشوره کودکانه ام بود. مهری به مهربانی همکلاسی ها و مهری به میزان میزبانی معلم که زبان مادری را به دستانم آموخت. و امروز که به دستانم نگاه می کنم یاد نیمکت های چوبی کلاسمان می افتم که رویش کتاب فارسی و ریاضی و تعلیمات اجتماعی بود و توی جامیزش لقمه نان و پنیر و سبزی مادر جان!
انگار کودکی همین است! دلشوره ای با طعم نان و پنیر و سبزی”