این روزها زمین دارد نفس میکشد و بهار کم کم قدم رنجه میکند و قدوم مبارک را بر دلها میگذارد. هرچند هنوز سرد است، امید بهار این سردی را هم قابل تحمل میکند. شوق بهار هست،اماحال و هوای عید نوروز نیست. هیاهو پایان کلاسها؛ تعطیل شدن مدرسهها؛ خانهتکانیها؛ خیابانهای شلوغ و مملو از جمعیتی که در تدارک سور و سات نوروز به خیابان آمدهاند. شتابهای اسفندی اینجا نیست؛تلاش برای انجام دادن کارهای عقب افتاده و ناتمام. یاد دوران کودکی میافتم. این روزها دلم غنج میزد برای شنیدن خبر تعطیلی مدرسهها و آغاز تعطیلات عید. انکار نمیکنم که از همان سر سفرهی هفت سین و از همان شلیک توپ سال تحویل، شمارش معکوس شروع دوبارهي مدرسهها آغاز میشد و هول آن در جانم بود و هر چه نزدیکتر میشدیم به سیزدهم اسفند، این هول بیشتر میشد و باعث میشد سیزده اسفند به دور از تمام خرافات، واقعا روز نحسی باشد. همانطور که از او اول اسفند سال را تمام شده میگرفتیم و شمارش معکوس شروع سال نو را آغاز میکردیم.
آن سالهای کودکی و خرید لباسهای نو برای عید کیف عجیب و غریبی داشت، البته همیشه در پس زمینهی تاریک و روشنش، دغدغههای دیگری هم بود که ما بارش را به دوش نمیکشیدیم، ولی سنگینیش را بر شانههای خانواده حس میکردیم. با این حال همیشه شادی این روزها آنقدر بود که دغدغههای دیگر را به حاشیه براند و بیرنگ کند. بعد هم مهمانی رفتن و عیدی گرفتن که شوق و ذوق اصلی بود. همان شوق عیدی گرفتن بود که بعدها عیدی دادن را هم برایمان شیرین میکرد.
سالهای دانشجویی، بازگشتن به خانه و سپری کردن روزهای آغازین بهار در کنار خانواده شوق اصلی بود؛ هر چند گاهی کتابهای نخوانده و مقالههای ننوشته هم میآمد به خانه و همه را کلافه و البته کمی تا قسمتی تعطیلات را کوفت میکرد. سالهای زندگی در مشهد، این روزهایش، یعنی روزهای آخر اسفندش، دغدغهی بلیط خریدن بود. همه میدانستیم که برای خرید بلیط چه مکافاتی باید بکشیم. بلیطها هم روزانه فروخته میشد و نمیشد از این بابت خیال راحتی داشت. دغدغهی پیدا کردن و سوار شدن به اتوبوس تا زمانی همراهمان میماند که اتوبوس حرکت میکرد و از خیابان نخریسی یا ترمینال خارج میشد. آنوقت حتی اگر در ته اتوبوس یا پای بوفه هم اگر جایی پیدا کرده بودیم، نفس راحتی میکشیدیم و خدا را شکر میکردیم که عازم شدهایم.
در خانهی پدری که بودم این روزهای آخر، همراه بود با ترس از فراهم آمدن شرایطی که گرفتار کار شستن فرشها شوم. بدترین کار دنیا بود برایم، بهویژه آن قسمتش که باید لش خیس و سنگین قالی را از نردبان میدادیم بالا و میانداختیمش سر دیوار که یکی دو روز بماند و خشک شود. در کوچه و خیابان هم که میدیدم مردم فرش انداختهاند بیرون و میشویند برایم مثل منظرهی غیر قابل تحملی بود که باید زودتر از آن میگذشتم. شکر خدا بعدها آن قالیهای سنگین دستی تبدیل شد به فرش ماشینی و تهران هم پر شد از کارخانههای قالی شویی.
اینجا اما از این چیزها خبری نیست. در روزهای آخر اسفند که روزهای میانی ماه مارس است، این دغدغهها، جای خود را داد ه است به اندوه نبودنشان. حتی در خانهی ایرانیها هم این دغدغهها معنایی ندارد. دلم تنگ شده است برای نیمهی دوم اسفند در ایران که همه چیز رنگ و بوی دیگری میگیرد. حتی بدم نمیآید اگر برم به خانهی پدری و فرشی در حیاط پهن باشد و آستین بالا بزنم برای مشارکت در شستنش، حتی اگر شده به صورت نمادین! دلم تنگ بساط کنار پیاده روهاست و دستفروشهایی که بنفشه و سنبل میفروشند و ماهی و سمنو و سبزه. دلم تنگ شده برای پرسه زدن و نگاه کردن مردمی که در آخرین روزها و حتی آخرین ساعات سال، چشم میدوانند که از حراجیها رخت و لباسی بخرند و بچهها را نو نوار کنند..
منبع: تاریخ و ادبیات