اینجا کربلاست. جایی است که خدا خودش برای تماشای آنچه اتفاق میافتاد، آمد. همه آمدند. زمینیان و آسمانیان. همه نگاه میکردند. حسین آن بغض فرو خوردة خدا بود که در روز عاشورا شکست. خدا رو به ملائکه کرد و با بغض گفت: «نگفتم من چیزی میدانم که شما نمیدانید؟»
خیل ملائک با گریه خدا گریستند. به سر و سینه زدند و «یا حسین» کشیدند و خدا وقتی آرام گرفت، خودش حسین را به پیشگاهش فرا خواند: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ إِرْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی!»
بارها ضریح را میبوسم. گریه میکنم. حرف میزنم؛ اما نمیدانم چه میگویم. اینجا هیچکس نمیداند چه میگوید. اینجا دریایی از قلبهای عاشق موج میزند. گریهها، زمزمهها و واگویهها در هم آمیخته است.
دلت نمیآید زود از ضریح دل بکنی. این ضریح بوی بهشت میدهد. همان بهشتی که آن روز، از لای انگشتان حضرتش پنجرهای رو به آن گشوده شد تا یارانش قبل از شهادت، جلوهای از آن را با چشمهای عینالیقینی خویش به تماشا بنشینند؛ تا با آرامش و اطمینان، مرگ را در آغوش بگیرند و از آن پل برای همیشه به جوار رحمت مولایشان منتقل بشوند.
از متن سفرنامه عتبات عالیات/ مجید محبوبی
اینجا کربلاست