بابا بودن خيلي سرمايه مي خواهد.
مخصوصاً اگر دختر داشته باشي…
روزي هزار بار ممكن است تا مرز ورشكستگي و فروپاشي بروي…
حتي اگر دخترت اهل مراعات باشد و هر روز گير ندهد كه فلان چيز را برايم بخر و مرا فلان جا ببر و …
باز هم وارد خانه كه مي شوي… دستگيره ي در را كه مي چرخاني… در همان لحظه كه اسباب بازي هايش را رها مي كند و با شادي و لبخند و سلام كشدار به طرف تو مي دود… توي همين مسير يكي دو ثانيه اي با نگاهش اول دست هايت را جستجو مي كند… اگر چيزي توي دستت بود تمام جزئياتش را با همان نگاه زير و رو مي كند…اگر پوشش غير شفافي داشته باشد از حجم و اندازه و برجستگي ها، تمام پيش بيني ها را با نيازها و دوست داشتني هايش تطبيق مي دهد… اگر دستت خالي باشد با گوشه ي نگاهش - بي آنكه نگاه و لبخندش را از تو بردارد- جيب هايت را بررسي مي كند… حتي با برجستگي كليدها و سكه هاي داخل جيب هم برق چشم هايش كم و زياد مي شود… تا لحظه ي آخر نمي خواهد قبول كند كه تو دست خالي به ديدن او آمده اي… كه براي اميدهاي او چيزي نياوردي…
هر چقدر هم كه با نگاهش چيزي پيدا نكند باز توي خيالش خودش را دلداري مي دهد كه لابد قرار است تو غافلگيرش كني….
همه ي اين اتفاق ها توي يك لحظه مي افتد…
يك قانون نانوشته توي دنيا هست كه مي گويد بابا ها حق ندارند دست خالي به خانه بروند…