زنگ نمیزنی. مطمئنی کسی نیست در را برایت باز کند. کلید را به در میاندازی. نمیدانی کدام کلید است. همهشان شکل همند. یک دور تمام کلیدها را میاندازی تا یکیشان، با بدقلقی، در را برایت باز میکند. خانه تاریک است. آهسته دیوار را لمس میکنی تا به کلید چراغ برسی. ناگهان، دست غیبی انگار از دیوار بیرون میآید؛ کسی که خیلی زور دارد و خیلی عصبانیست. دستت را میگیرد و چون مردهای که برای تلقین تکانش میدهند وجودت را میلرزاند. میخواهد بِکشدت: تا بفهمی حرف را یک بار به آدم میزنند. چند بار گفته بود که کلید چراغ خراب است، درست کن.
کلید را میزنی. مهتابیها را بیدار میکنی. سویشان کم شده انگار. وز وز میکنند.
هر کجا پایت را میگذاری، مثل وقتی که در بیابان راه میروی و تخم و ترکه علفهای هرز به جوراب و پاچهات میچسبند، خاک و خرده ریز به پایت میچسبد.
محتویات جیبت را روی میز آشپزخانه خالی میکنی. منتظری کسی سرت غر بزند: اینها کثیف است. نگذارشان روی میز آشپزخانه. اما کسی نیست غر بزند. بانوی خانه نیست. حالش روبراه نیست. کسل است. بیمار است. خانه نیست.
دُم قوری را میگیری. تو نیز، مثل باقی مردهای دنیا، قوری را نمیشویی. فقط آب را، با غیظ، به حلق قوری میفشاری تا تفالههای چای را قی کند. کبریت برمیداری که سماور را روشن کنی. یکی، دوتا، سه تا، چهارتا، کبریت ها نم کشیدهاند. قوطیاش را پرت میکنی توی ظرفشویی کنار باقی زبالههایی که توی این چند روز تولید کردهای. تکهای کاغذ برمیداری. آب گرم را تا آخر باز میکنی. آبگرمکن زوزه میکشد. مثل باقی مردها تکه کاغذ را با شعله آبگرمکن روشن میکنی و به سماور می رسانیش. سماور را به حال خود رها میکنی تا جوش بیاید.
تا سماور به جوش بیاید سراغ یخچال میروی. انگار سگ مرده در یخچال گذاشتهاند. میوهها، در یک عهد و پیمان جمعی، خودشان را در کپک خفه کردهاند. بوی تعفن جسدشان تمام یخچال را به خود گرفته. به رویت نمیآوری. یک خیار پلاسیده لابهلای اجساد پیدا میکنی. در یخچال را بی تفاوت میبندی. شروع میکنی به جستجو. باز هم نمکدان، مثل همیشه، خودش را از تو گم میکند. خیلی چیزها در زندگی برای مردها قابل هضم نیست. یکی از مهمترینشان این است که چرا زنها همیشه جای همه چیز را با جزئیات دقیق در خانه میدانند. مثل غیبگوها!
تا کیسه نمک را از منتهی الیه کابینت پیدا کنی لعنت میفرستی به روح اجداد هر چه نمکدان و نمک است. سر خیار را به سبک شکنجهگران زندان ابوغریب فرو میکنی در کیسه نمک. سر و ته خیار معلوم نیست. همهاش تلخ است. همه چیز تلخ است. اصلا بانوی خانه که روبراه نباشد، کسل باشد، بیمار باشد، خانه نباشد: مهتابیهای روی سقف وز وز میکنند. خوششان نمیآید تو روشنشان کنی! نه فقط مهتابی که انگار در این خانه هیچ چیز از تو خوشش نمیآید.
سماور به جوش آمده. یک مشت چای به قوری میریزی. شیر سماور را باز میکنی. اما آبی برای تو به جوش نیاورده چون باز هم یادت رفته برای چای دم کردن باید آب در سماور باشد. باز هم سماور را بدون آب روشن کردهای. مثل باقی مردها.
منتظری کسی غر بزند؛ سماور و چرا آب نکردی؟ اما کسی نیست سرت غر بزند.
از خوردن چای هم میگذری. مثل خیلی چیزهای دیگر که در این چند روز از آنها گذشتهای. از صبحانه مفصل و چای گرم و شیرین، از لباس اتو کرده، از میوه تازه و یک لیوان آب خوش! چون بانوی خانه نیست.
بانوی خانه که روبراه نباشد، کسل باشد، بیمار باشد، خانه نباشد: مهتابیهای روی سقف وز وز میکنند. خوششان نمیآید تو روشنشان کنی! نه فقط مهتابی که انگار در این خانه هیچ چیز با تو آشتی نیست.
نوشته: سید علی موسوی
سلام.
———–
علیک سلام