اولین باری بود که برای نگهبانی از زاغه مهمات انتخاب شده بود.نیمههای شب بود ، چیزی جز سیاهی مطلق دیده نمیشد.
اسلحه بردوشش سنگینی میکرد .تمام حواسش را در گوشهایش خلاصه کرده بود .چند قدم کوتاه برداشت. صدای خش خشی سکوت شب را شکست .دلش فرو ریخت .اسلحه را آماده کرد به اطراف نگاه کرد، چیزی جز سیاهی دیده نمیشد. چادر ش را دور کمرش پیچید ،حواسش را بیشتر جمع کرد. دلهره به جانش چنگ می انداخت.
_نکند منافقین متوجه شوند دختر جوانی مسئول نگهبانی از زاغه مهمات است. اگر زاغه را بمباران کنند چه می شود؟ نکند اینجا را پیدا کرده باشند؟……..
افکار وحشت انگیز یکی پس از دیگری از ذهنش میگذشت و دلش را پریشان حال می کرد. یک بار دیگر صدای خش خش را احساس کرد.ترس و دلهره بروجودش چنگ میانداخت میبایست کاری می کرد.
چشمانش را بست و دل به خدا سپرد :خدایا تنها به تو توکل میکنم و در این بیابان وحشت زا و تاریک از تو یاری می طلبم.
صدایی در مغزش ندا داد: قرآن بخوان.
بدون تامل شروع به خواندن کرد.بسم الله الرحمن الرحیم.انا فتحنا لک فتحا مبینا……….
کلمات قرآن همچون آب سردی بود که برآتشی فرو ریخته باشد ،دلش آرام گرفت.هراس و دلهره ا زوجودش رخت بربست. بیابان در نزد چشمانش چنان روشن شده بود که تا دور دستها را میدید انگار شب در روشنایی گم شده بود. دیگر تنهایی آزارش نمیداد. وجود خدا را در کنارش به خوبی احساس میکرد.
هنوز مشغول قرائت قرآن بود که دستی بر شانهاش سنگینی کرد: خسته نباشی.
ناگهان از حال خود بیرون آمد .گویا از دنیای دیگری آمده بود . با صدایی بریده بریده گفت:اتفاقی افتاده؟
زهرا لبخندی زد و گفت: طوری نشده ،فقط نوبت پستت تمام شده و حالا نوبت من است که پست بدهم .تو میتوانی استراحت کنی.
ناباورانه به آسمان نگاه کرد.سپیدی صبح نمایان شده بود.زمان برایش چون ساعقه ای گذشته بود. با قدمهایی کوتاه به طرف چادر به راه افتاد. ناخود آگاه زیر لب زمزمه کرد:بسم الله الرحمن الرحیم.انا فتحنا لک فتحا مبینا…….
وبلاگ بسیج اینجا است