بسیجی فرصت طلب!
داشت صبح مي شد.
از ديشب که عمليات شروع شده بود و خاکريز را گرفته بوديم، با دوستم سنگر درست مي کرديم.
بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي، من تا حالا نگهباني مي دادم، مي شه توي سنگر شما نماز بخونم؟»
به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدم هاي فرصت طلبه. مي خواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش مي کنم بفرماييد.»
از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم.
صداي سوت خمپاره آمد، سنگر، بسيجي نوجوان!!
دوستم مي گفت: «هم خيلي فرصت طلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»