یک روز هم می آید که کم کم یاد می گیرد روی پاهایش بایستد. فقط باید دستش را بگیری تا تمرین قدم برداشتن کند…
یک روز هم می آید که تو دستش را رها می کنی و او یکی دو قدم را تنهایی برمی دارد و کلی ذوق می کند و قبل از این که تعادلش را از دست بدهد دست هایش را باز می کند و خودش را می اندازد توی آغوشت…
یک روز هم می آید که خودش راه می افتد و به این طرف و آن طرف اتاق سرک می کشد. فقط باید هوایش را داشته باشی که مثلا سمت پله ها نرود و دست به چیز خطرناکی نزند و…
یک روز هم می آید که کفش های کوچکش را پایش می کنی و انگشت کوچکت را محکم توی مشتش می گیرد و با هم توی کوچه قدم می زنید… با قدم های کوچک و آهسته… کمی که راه رفت خسته می شود و دوباره دست هایش را باز می کند که بغلش کنی…
یک روز هم می آید که کمی جلوتر از تو شروع می کند به دویدن. تو هم قدم هایت را تندتر برمی داری که فاصله اش با تو زیاد نشود و مثلا به سر خیابان که می رسید می دوی و دستش را می گیری یا بغلش می کنی که یک وقت خطری تهدیدش نکند…
یک روز هم می آید که می فرستی از مغازه های نزدیک برایت خرید کند… کلی هم سفار می کنی که جای دور نرو…فقط از فلانی خرید کن… توی کوچه مواظب ماشین ها باش و … پشت سرش آیة الکرسی می خوانی… اگر چند دقیقه دیر کند دلت هزار را ه می رود… لباس می پوشی می آیی دنبالش ببینی کجا رفته…چی شده…
یک روز هم می آید که دیگر همه ی دنیایش تو نیستی… همه ی دوست داشتنی هایش دور و برش نیستند… اجازه می گیرد که برود با دوست هایش بازی کند…برود به جاهایی که دوست دارد… همه ی سفارش های لازم را می کنی… اجازه می دهی که برود… برایش صدقه کنار می گذاری… حتی می روی توی کوچه یک جور که نفهمد زیر چشمی بازی کردنشان را تماشا می کنی و رد می شوی…چقدر بهش خوش می گذرد…باید یا از بازی خسته بشود یا گرسنه اش بشود یا از رفیق هایش نارفیقی و بی مرامی ببیند تا دوباره یاد تو بیفتد و دلش برای خانه تنگ شود و برگردد…
یک روز هم می آید که می رود…
می رود برای خودش کسی بشود…می رود دنبال سرنوشتش…تو هر روز برایش صدقه کنار می گذاری… برای این که فلان کارش جور شود…فلان خانه را بتواند اجاره کند… فلان مشکلش حل شود…نذر و نیاز می کنی…بعد از نمازها برایش دعا می کنی… حواسش نیست که دارد با دعای تو راه می رود… که فلان پیشرفتش به خاطر فلان نذر توست…که فلان گرفتاری اش به خاطر فلان کدورت توست… فلان خطری که از سرش گذشت به خاطر صدقه های توست..چطور بشود که گرفتاری های روزگار بگذارند که یادتو بیفتد و حالی از تو بپرسد…
یک روز هم می آید که دلت برایش تنگ می شود… می نشینی آلبوم عکس هایش را ورق می زنی… غرق خاطراتت می شوی… یاد بچگی هایش می افتی…یاد روزهای اول قدم برداشتنش… آن یک باری که از پله افتاد و تو سراسیمه دویدی و بغلش کردی… آن قدر توی بغلت گریه کرد تا خوابش برد…
آن روز که توی شلوغی بازار سرگرم بازی شده بود و غیبش زده بود…
آن روز که یواشکی راه افتادی پشت سرش توی کوچه ببینی کجا دارد می رود…
آن روز که دعوایش کردی و با قهر از خانه زد بیرون…
آن روز که….
حالا یک بار خودت را بگذار جای آن طفل و بنشین از اول به همه ی آن روز ها فکر کن…
و به مولایی که گاهی از نزدیک، گاهی از دور مراقب و نگران تو بوده…
تا راه رفتن یاد بگیری…
تا به جایی برسی…
و لابد الان دلتنگ توست…
منبع : وبلاگ نقش فرزندان در تربیت پدرو مادر