حسهای زنانه شبیه شعرهای نوسترداموس است؛ منطقا باورش هم که نداشته باشی، چندتای اول که درست درآمد، از بقیه میترسی. آشوب میکند دلت را. انگار افتاده باشی وسط تشت رخت خانم جان خدابیامرز و دارد چنگ میزند دلت را.
خانم جان قبول نداشت ماشین لباسشویی را؛ میگفت درست آب نمیکشد لباسها را. میگفت لباس ها فقط سرشان گیج میرود آن تو و بی حال میشوند… یک چیزی تو مایههای حمامهای آن وقتهایش که کیسه میکشیده، تنی سبک میکرده و به قولی گربه شور نمیکرده خودش را. لابد بعدش هم شربت به لیموی خنک بوده، همان شربتهایی که بعد از مردنش دیگر مزهاش را نچشیدهام. سواد درست حسابی نداشت و خواندن را از آقاجان یاد گرفته بود اما تا بخواهی بلد بود حرف بزند، حرفش که تمام شده بود، منظورش را پاک پاک نشانده بود در یک جایی که غیر از مغزت بود. باورشان هم نمیکردی دوستشان داشتی، عاشق این بودی که بنشیند برایت حرف بزند. کاری که مامان خیلی وقت است وقت نکرده. مامان حرفهایشان خلاصه میشود به دو مورد خاص، که من از هردویشان گریزانم… همهاش تقصیر مامان نیست، من هم آدم قبلی نیستم، آدم آن وقتهایی که مامان وقت داشت، شاید هم حس زنانهی مامان چیزهایی میگوید…
نوسترداموس پیش بینی ۲۱ دسامبرشاش اشتباه بود، حسهای زنانه اما اشتباه نمیشود.