حتماً «بُشر حافی» را می شناسید؛ همو که اهل دنیا و خوشگذرانی بود. یک روز، در بغداد و خانه ی خود، بزمی به پا کرده بود؛ از همان ها که امروزه پارتی اش گویند؛ صدای آواز و موسیقی، کوچه را برداشته بود. امام کاظم علیه السّلام از کنار خانه ی او رد می شد که خادمی برای بیرون بردن آشغال ها از خانه بیرون آمد؛ امام علیه السّلام، از او پرسید: صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟! کنیز پاسخ داد: آزاد. امام کاظم علیه السّلام فرمود: راست گفتى، اگر بنده مى بود، از مولاى خود مى ترسید. بُشر که بر سفره ی شراب نشسته بود، علت تأخیر کنیز را پرسید و وقتی جملات امام علیه السّلام را شنید، حرف معجزه گرانه ی معصوم، کار خود کرد و قلب بُشر را هدف گرفت؛ او با پای برهنه، به سوی درب رفت و به دنبال مسیحای خود، رهسپار شد و وقتی مولای خود را پیدا کرد گریست و عذرخواهی نمود و به دست امام علیه السّلام، توبه کرد و از آن روز به بعد، با گناه خداحافظی کرد و به زندگی، سلام! (1)
صفحات: 1· 2