نیمه های شب، با صدای جیغ از خواب بیدار شدیم.«طاها» بود که خیلی ترسناک و دلهره آور جیغ می کشید و گریه می کرد. پسرک، خواب دیده بود. از رنگ و رویش معلوم بود خیلی ترسیده. آن قدر که حتی وقتی برق هم روشن شد و چشم هایش باز، هنوز می لرزید و گریه می کرد:«یه پرنده می خواد منو بخوره» و بعد دوباره زد زیر گریه.
هول شده بودیم. نه نور کارساز شده بود و نه صدای ما. نه آرامش دادن هایمان و نه حتی آب قند شیرین که به زور خورد. فلسفه بافتن و قانع کردن که »پرنده ترس نداره، مهربونه. دونه می خوره» هم هیچ فایده ای نداشت.
بالای سرش بودیم و می خواستیم هرچه آرامشبخش زبانی بود، بگوییم. اما آرام نمی شد. کلافه و مستاصل شده بودم. مادر اما، کارش را خوب بلد بود.
چند دقیقه بعد، خانه آرام آرام شده بود. طاها توی آغوش مادرش بود و آرام خوابیده بود و گاهی هم لبخندی گوشه لبش می امد. انگار امن ترین جای دنیا را پیدا کرده. بعد هم که صبح از خواب بیدار شد، اولین جمله ای که گفت، یادآوری قولی بود که میانه های گریه، از مادر گرفته بود:«بریم به پرنده ها دونه بدیم».
یک جای دعای «جوشن کبیر» هست که خدا را با عبارت «یا مونسی عند وحشتی» صدا می زنیم.
خدایا! من مطمئنم موقعیت هایی خیلی ترسناک تر از کابوس های کودکانه در انتظارمان است و مطمئن ترم آغوشت آرامش بخش تر از آغوش گرم مادرها برای بچه های کوجک است.
خدایا! بغل مان می کنی؟
منبع : بگو بابا