- روزی است که پدر بزرگ به ملکوت سفر می کند و دستان کوچک دختر اشک غم از چهره مادر و دل پدر می گیرد و عشق دخترانه را نثار روح مادر و پدر می کند.
او پرستار دل مادر و پدر است او دختر آب و آینه است.
ـ روزی است که مادر نیست و پدر دل بیتابش به دنبال عطری از همسر است و قامت کوچک او در چادر و سجاده مادر بار دلتنگی را بر شانه پدر کم می کند.
او پرستار دلتنگی پدر است.
ـ گاهی پدر نیست برادر نیست و شب، شب واقعه است. شب تشنگی؛ و فردا روز لب های تفدیده. علی، همان کوچک زیبای خیمه ها در دست توست. تشنه است. گریه می کند. بی تاب می شود و از حال می رود. همه کودکان حرم در تابند. بر می خیزی، کوچک زیبا در دست توست و کودکان حرم به دنبالت. خیمه به خیمه به دنبال آب می روی. سیرابی این کودکان تشنگی هزار ساله ات را سیراب می کند. آب نیست. ولی تن رنجور تو هست. آب نیست. ولی تو و نوازش های تو هست.
تو هستی، پس همه چیز هست.
ـ نشسته ای بر بالین سجاد(ع). او می سوزد و تو می سوزی. او از درد به خود می پیچد و تو از درد او در خود می پیچی. نشسته ای و سرش بر دامن گرفته ای تا التیام دردهایش باشی. سجاد(ع) بیمار کربلا است و تو تنها پرستار اویی. تکیه گاهش تویی، آنگاه که می نشیند. التیامش تویی، آنگاه که از تب و درد به خود می پیچد. غم خوارش تویی، آنگاه که یک به یک خبر شهادت یاران می آید.
تو زینبی، پرستار تن رنجور امام خود.
ـ حسین(ع) در برابر آفتاب افتاده، ایستاده. دست بر کمر گذاشته و آهسته می گرید. تو می بینی. همچون آفتابی که طلوع می کند از خیمه بیرون می دوی. به بالین علی اکبر می آیی. سرش به دامن می گیری. پا به پای حسین(ع) ناله می زنی، گریه می کنی.
تو زینبی، پرستار قلب مالامال از درد حسین(ع).
ـ همهمه می کنند. اسب ها شیحه می کشند. سواران به تاخت می تازند. صدای ناله کودکان بیابان را پر کرده. اکنون شامگاه واقعه است و تو به دنبال صدای ناله کودکی می دوی، به آغوشش می گیری، دست نوازش به زخم هایش می کشی، خار از پاهایش بیرون می آوری و کودکانه تسکینش می دهی.
تو زینبی، پرستار تن های زخم خورده و دل های شکسته کودکان.
ـ کاروان ایستاده. شترها پای در زمین فرو کرده اند. بعضی از شدت خستگی خود را بر زمین رها کرده اند و بعضی از اندوه بر مرکب خود خم شده اند و آهسته می گریند. سربازان نیزه ها در زمین فرو کرده اند. همه در سکون اند جز تو. تویی که می دوی. از اول تا آخر کاروان را می دوی. به عقب تر بر می گردی. دخترکی گم شده است و تو به دنبال پاره تن خود می گردی. دخترک رنجور سفر، از بالای اسب بر زمین افتاده و بر دامن دشت رها شده. دخترک را می یابی، به آغوش می کشی، می بویی، می بوسی، گریه می کنی.
تو زینبی، پرستار لحظه های بی پناه کودکان.
ـ کودکان در خرابه نشسته اند و بی تابی می کنند. بهانه می گیرند. بهانه پدرهایی که نیستند، برادرهایی که رفتند و دست های نوازشگری که به لقمه محبتی، تکه نانی به دستشان می دادند. کودکان گرسنه اند و تو با کوله بار رنج و غمی که از کربلا تا شام به دوش کشیده ای، غم کودکان را نیز مهربانانه از دوششان بر می داری. نوازششان می کنی، دلداریشان می دهی و به وعده غذایی دلخوششان می کنی تا آنگاه که غذای اسرا را می دهند سهم خود را به کودکان دهی تا سیر شوند.
تو زینبی، پرستار مهربانی ها، مهربان ترین پرستار.
ـ آنگاه که باطل حق جلوه می کند و حق در پس پرده های گمراهی ناپیدا می شود، کسی می آید و پرده ها را کنار می زند و تو قافله سالار کاروان حقی. پس به پیش می روی. رنج آنچه دیده ای و شنیده ای را به شرینی حقانیت راهت به دوش می کشی و همچون آزادگان، لب به سخن می گشایی. آنقدر زیبا و رسا سخن می رانی که مرد در وصف تو می گوید: من تا این زمان هرگز زن باحیایی را ندیده بودم که همچون زینب سخن گفته باشد؛ گویا با زبان علی سخن می گفت.
تو زینبی، پرستار نهضت حسین(ع)، پاسدار خون حسین(ع)
آری تو زینبی. آنگاه که می شود با ناز زنانه ای ترحم مردی را خرید، تو نه ناز کردی و نه نیاز. فقط ایستادی. آنقدر با وقار بودی که کسی فکر نمی کرد قافله سالار این کاروان یک زن است. آری، تو زینبی. تجلی یک انسان متعالی در هیئت یک زن. زنی که رنج یک تاریخ را در یک شب به دوش کشید. زانوان غم را خم کرد و تنها حیا و وقارش بود که تار و پود معجر صبرش شد و خرمن باطل را به آتش کشید.
دختر بانوی آب...
آری تو زینبی. آنگاه که می شود با ناز زنانه ای ترحم مردی را خرید، تو نه ناز کردی و نه نیاز. فقط ایستادی. آنقدر با وقار بودی که کسی فکر نمی کرد قافله سالار این کاروان یک زن است. آری، تو زینبی. تجلی یک انسان متعالی در هیئت یک زن. زنی که رنج یک تاریخ را در یک شب به دوش کشید. زانوان غم را خم کرد و تنها حیا و وقارش بود که تار و پود معجر صبرش شد و خرمن باطل را به آتش کشید.
منبع: تبیان