وقتی در آن واحد چند کار برایم پیش میآید و نمیتوانم هیچکدامشان را درست انجام دهم، وقتی با شوق و ذوق تصمیم به انجام کاری میگیرم و نمیتوانم تمامش کنم، وقتی کاری را تمام میکنم اما آنقدر ناقص و پر اشکال از آب درمیآید که بهتر بود اصلا انجامش نمیدادم، مینشینم یک گوشه و یک روضهی مفصل برای خودم میخوانم. تمام کارهای نیمهتمام زندگیام را یاد خودم میاندازم و به بیعرضگی و تنبلی و بیبرنامه بودن خودم فحش میدهم. بعد دلم برای خودم میسوزد و شرایط نامناسبی که منجر به شکستم شده برای خودم تعریف میکنم تا کمی از دردم کم شود. اما دلم برای خودم میسوزد و خلاصه چند روزی با اعتماد به نفسی فشرده و مچاله توی خودم جمع میشوم.
تازگیها دخترک وقتی نمیتواند جورابهایش را از پایش دربیاورد، تکههای پازلش را چفت هم کند، در ماژیکش را بردارد یا از میز بالا برود دو دستی فرق سرش میکوبد و جیغ کشان موهایش را میکند. بعد خودش را میاندازد زمین و همینطور که صدای جیغش بالاتر میرود پاهایش را توی هوا تکان میدهد. خلاصه یک وضعیتی که آدم را رودهبر میکند از خنده. وقتی پدرش برای اولین بار این حرکتش را دید با چشمهای گرد شده پرسید: “این رو از کی یاد گرفته؟!”
گفتم: “نمیدانم.”
گمانم دروغ گفته باشم.
نوشته مونا ابراهيم نظري