دختری جوان در شهری مرزی به نام خرمشهر که روزی عروس بنادر ایران بود. روزهایش را به آرامی میگذراند. به مدرسه میرود، با دوستان رفتوآمد میکند و از زندگی در کنار خانواده خرسند است. اینها مواردی است که شاید اکنون برای ما امری عادی به نظر بیاید، اما وقتی به یکباره همه چیز به هم بریزد، خمپاره و بمباران و توپ و تانک همه جا را ویران و تو را برای همیشه داغدار عزیزانت کند، همین سادهترینها برایت تبدیل به دستنیافتنیترین رؤیاها میشود و این بخشی از سرگذشت مژده امباشی است.
او را امروزه به عنوان یکی از زنان مدافع خرمشهر میشناسیم. زنی که آن روزها در کسوت نیروهای شهید جهانآرا؛ فرمانده سپاه خرمشهر، فعالیت میکرد. او در 24 مهر 1359 یعنی روزی که خرمشهر، خونینشهر نامیده شد، توسط عراقیها تیرباران شد و بهطرز معجزهآسایی زنده ماند.
متن زیر گفتگو با این بانوی جانباز مدافع خرمشهر است.
-خانم امباشی عزیز، از روزهای انقلاب بگویید.
سال 57، دختري دبيرستاني و حدوداً 17 ساله بودم كه با بچههاي دبيرستان در تظاهراتها و تحصنها شركت ميكرديم. ما سه بردار و دو خواهر بوديم و تازه داشتيم ابعاد انقلاب را ميشناختيم.
-خانواده با فعالیتهای شما مخالف نبودند؟
پدرم خيلي موافق نبود، اما اين موضوع چيزي از شور و هيجان ما كم نميكرد. ما تشنه آگاهي بوديم. آن زمان حزب جمهوري تازه تأسيس شده بود و ما عضو آن حزب شديم. هر جا سخنراني و كلاس بود، سعي ميكرديم شركت كنيم تا جرياناتي كه در كشور در حال بروز است را بهتر بشناسيم. ميخواستيم نسبت به تحولات و جريانها آگاهي پيدا كنيم.
-بعد از پیروزی انقلاب، شرایط خرمشهر به عنوان یک بندر مهم مرزی چگونه بود؟
بعد از انقلاب، قضیه خلق عرب پيش آمد. قضیه قوميتگرايي در خرمشهر و سوسنگرد و شهرهاي مرزنشين وجود داشت كه كانون اصلي آن خرمشهر بود و گروهي از عربزبانها با حمايت تعدادي از روحانيون عرب منطقه و با حمايت گروهي از ستون پنجم كه از طريق عراق وارد كشور شده بودند، جريانهاي قومي را شكل دادند.
-جوانان خرمشهری چه واکنشی نسبت به این تحولات داشتند؟
در مخالفت با اين جريانات گروهي از جوانان خرمشهري بسيار فعاليت كردند و مبارزهاي بين اينها شروع شده بود. آن زمان، تازه سپاه شكل گرفته بود. اين جريانات باعث درگيريهاي خياباني و انفجارهايي در سطح شهر شد و سپاه لرستان با كمك پاسداران سپاه خرمشهر غائله را خواباندند كه به دستگيري آن فرد روحاني و عوامل آن منجر شد. در آن زمان توانستيم در اين قضايا وارد شويم و در مهاركردن شورشها و جريانهاي قومي نقش داشته باشيم. اين ماجراها حدود يك سال طول كشيد تا اينكه جنگ تحميلي آغاز شد.
-خرمشهر شهری مرزی بود که میتوان آن را آسیبپذیرترین منطقه از لحاظ نزدیکی به عراق دانست. آغاز جنگ برای مردم خرمشهر چگونه رقم خورد؟
چند ماه قبل از جنگ، عراق تحركاتي را در مرز آغاز كرد و با استفاده از سازمان استخبارات توانست اطلاعاتي را در مورد منطقه كسب كند. سپاه در حال آمادهباش قرار داشت و در برخي قسمتها مستقر شده بود. يك سال قبل از جنگ با رهبری شهید جهانآرا در كتابخانه عمومي با گروهي از بچههاي سپاه و يك گروه فرهنگي كه از تهران اعزام شده بودند، همكاري ميكرديم. پس از آن در مرز مستقر شديم تا هم بين مرزنشينان فرهنگسازي كنيم و هم فعاليتهاي عمراني و فرهنگي انجام دهيم.
-در کدام مناطق فعالیت های فرهنگی انجام میدادید؟
در نزديكي پاسگاه مؤمني كتابخانه عمومي دایر كرديم و قرآن آموزش میداديم. عدهاي از ساكنان آن منطقه سواد خواندن و نوشتن نداشتند. لذا سوادآموزي هم جزو برنامههاي ما بود. با كمك بچههاي سپاه توانستيم كارهاي عمراني مانند ساخت حمام و سرويس بهداشتي انجام دهيم.
اين روستا به علت واقع شدن در مرز، تردد زيادي داشت. هم از عراق براي كسب اخبار و اطلاعات به خرمشهر ميآمدند و هم ايرانيهايي كه ستون پنجم بودند به راحتي از آنجا به عراق ميرفتند.
-ستون پنجم چگونه فعالیت میکردند؟
آن زمان با دادگاه انقلاب همكاري ميكردم. يكي از روزها متوجه شدم كه دو دختر جاسوس را دستگير كردند كه اخبار و اطلاعات را به عراق گزارش ميدادند. من از نزديك شاهد اين قضايا بودم كه چگونه برخي جاسوسهاي ايراني به رژيم عراق كمك ميكردند. قبل از شروع رسمي جنگ اين تحركات وجود داشت. جاسوسها شديداً مشغول فعاليت بودند و ارتش عراق هم نيروها و تجهيزات جنگي خود را در مرز مستقر كرده بود.
-شهید جهانآرا به عنوان فرمانده سپاه خرمشهر، زنان و دختران مدافع خرمشهر را چگونه ساماندهی کرده بود؟
خواهران خرمشهر اوايل جنگ چند گروه بودند؛ گروهي با سپاه همكاري ميكردند كه از مهمات سپاه نگهداري ميكردند و در مكان ثابتي مستقر شده بودند. عدهاي هم امدادگر بودند كه در مكانهاي مختلف مستقر شده بودند. عدهاي هم در مطب دكتر شيباني بودند. برخی نیز در بيمارستانها بودند، اما روزهاي آخر جا و مكان امن و ثابتي وجود نداشت و به مناطق مختلفي كه درگيري بود ميرفتیم. بعد از 15 مهر من در بيمارستان نماندم و به مناطق درگيري رفتم.
ما اسلحه داشتيم و همراه گروههاي نظامي به محلهاي درگيري ميرفتيم و كارهاي درماني و امدادگري رزمندگان انجام ميدهيم و اگر آب و غذا احتياج داشتند، برايشان تهيه ميكرديم.
البته روزهاي آخر كه همه به نوعي درگير شده بودند، اسلحه به دست گرفتم و تيراندازي كردم. درگيري خيلي شديد بود و ما به سمت ساختماني مشخص تيراندازي ميكرديم. تيراندازيهاي ما نقش پشتيباني براي رزمندگان داشت كه در حال پيشروي بودند.
-مشارکت شما در کفن و دفن شهدا در حالی که سن و سال زیادی نداشتید سخت نبود؟
اوايل مهر براي دفن شهدا به جنتآباد ميرفتم. آن روزها چند تا از دوستانم شهيد شده بودند. مطمئنم جنتآباد هيچگاه روزهايي به آن شلوغي و ازدحام را تجربه نكرده است. تعداد غسالها براي غسل و كفنكردن شهدا كم بود و كفاف اين همه جنازه را نميداد و احتياج به نيروي كمكي داشتند. مادر من يكي از كساني كه بود كه آن روزها به غسالخانه جنتآباد رفت تا در شستن جنازهها كمك كند. آنقدر اجساد زياد بود كه همه متحير شده بودند. عده زيادي از آنها گمنام دفن شدند. اگر سري به جنتآباد بزنيد روي بعضي قبرها كلمه گمنام نوشته شده است. اينها بينامونشان دفن شدند و اكثراً شهداي اوايل جنگ هستند. سه روز اول مهر 64 زن و كودك در قبرستان خرمشهر دفن شدند.
حتي بين آنها زنهاي باردار وجود داشتند كه با جنيني كه در شكم داشتند كشته شدند. آنها اشخاص بيدفاعي بودند كه در خانه يا در كوچه و خيابان مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند.
-واکنش مردم خرمشهر به جنگ چه بود؟
مردم خرمشهر جنگ را نديده بودند. صداي انفجار از هر طرف به گوش ميرسيد. اكثر مردم نميدانستند اين سروصداها از كجا ناشي ميشود. عدهاي خيال ميكردند صداي انفجار بمب توسط نيروهاي خلق عرب است. همه به خيابانها آمده بودند. عده زيادي از مردم بيدفاع كه حدود 60 نفر بودند در همان چند روز اول، شهيد شدند. پناهگاهي هم وجود نداشت كه مردم به آن پناه ببرند. همه هاج و واج و سرگردان بودند.
-شما چهطور به مجروحان کمک میکردید؟
من و خواهرم تصميم گرفتيم به مراكز درماني برويم. ابتدا به بيمارستان مهر و سپس به بيمارستان شهيدي رفتيم. آنجا مملو از كشته و زخمي بود و دائماً به مردم ميگفتند بيمارستان بايد تخليه شود. زيرا در مركز شهر قرار داشت و در معرض مستقيم بمبارانها. در واقع هيچ امنيتي براي مراجعان وجود نداشت. من امدادگري را سه ماه قبل از جنگ توسط هلالاحمر آموزش ديده بودم و با گروهي از دوستان يك ماه در بيمارستان مهر كار كرده بودم. يك ماه قبل از جنگ به خاطر شرايط خاص خرمشهر، سپاه و گروههاي وابسته به آن دورههاي نظامي را براي جوانان شهر برپا كردند. من و تعدادي از دوستان دوره آموزش نظامي را نزد آقاي حيدري طي كردیم. اسلحه بازكردن، شليككردن را ياد گرفتیم و با شروع جنگ عملاً وارد میدان شدیم.
-شرایط بیمارستان ها چگونه بود؟
آنقدر در بيمارستان كشته و مجروح زياد بود كه من حتي در فيلمها هم چنين صحنههايي را نديده بودم و به ذهنم خطور نميكرد روزي در واقعيت چنين صحنههايي را ببينم. يكي دست نداشت، يكي پا نداشت، يكي دل و رودهاش بيرون ريخته بود، ديگري تركش در شكمش خورده بود. از روستاهاي اطراف هم مجروحان زيادي به بيمارستان ميآوردند. روزي مجروحي را آوردند كه تير به صورتش اصابت كرده بود. اين صحنه آنقدر وحشتناك بود كه هنوز پس از گذشت سالها در خاطرم مانده است.
زني كودكش را در آغوش گرفته بود و نميدانست به كجا برود هراسان به اين طرف و آن طرف ميدويد. پاي كودك قطع شده بود و به شدت بيتابي ميكرد.
آنهايي كه زخم عميقي نداشتند در راهروها مداوا ميشدند و يا باندپيچي ميشدند و به آنها سرم وصل ميشد. برخي كه حالشان وخيم بود هم به اطاق عمل ميرفتند و پس از مداواهاي اوليه سريعاً اعزام ميشدند. راهروها مملو از كشتهها و مجروحان بود. صداي آه و ناله مجروحان از يك سو و صداي شيون و زاري خانوادهاي بالاي سر كشته يا مجروحشان از ديگر سو فضاي بيمارستان را پر كرده بود.
-ماجرای مجروحیت شما ماجرای عجیب و در عین حال غم انگیزی است، تیرباران یک دختر ایرانی توسط عراقی ها و رها کردن او به خیال کشته شدن. برایمان کمی از این ماجرا بگویید.
روز بيستوچهارم مهر بود. شب قبل را در نخلستانها خوابيده بوديم. همان شب درگيري شديدي بين نيروهاي ايراني و عراقي پيش آمد. به بيمارستان آمديم تا استراحت كنيم. دو تا از بچههاي امدادگر كه يكي از جهاد همدان اعزام شده بود؛ به نام محمدرضا مبارز و رضا ليامي؛ كه از هلال احمر تهران اعزام شده بود، هم همراه ما بودند.
هنگامي كه از بيمارستان خارج شديم و به خرمشهر آمديم، متوجه شديم صبح در كوي طالقاني درگيري بوده است. به سمت خانههاي بندر برگشتيم. روبهروي ساختمانها نخلستاني بود كه ما در آنجا مستقر شده بوديم. درگيري تنبهتن بود. نيروهاي عراقي در ساختمانها بودند و ما به صورت درازكش در جويهاي نخلستانها پناه گرفته بوديم. ماشين ما يك سيمرغ آبي بود كه صندليهاي پشت آن را درآورده و برانكارد گذاشته بوديم تا مجروحان را در آنجا قرار دهيم. من و محمدرضا مبارز و رضا ليامي، سوار شدیم. من بين اين دو نفر نشسته بودم. محمدرضا مبارز چون رانندگي ميكرد اسلحهاش را به من داد. من اسلحه را عمود دستم قرار داده بودم. ماشين ميخواست حركت كند كه دو تا از دوستان سربازهاي مجروح گفتند ما هم با شما ميآیيم تا هم دوستانمان را همراهي كنيم و هم استراحت كنيم و دوباره برگرديم.
آنها عقب ماشين رفتند و در كنار آن سه مجروح قرار گرفتند که در مجموع هشت نفر درون ماشین بوديم که به سمت مسجد جامع آمديم تا از آنجا به چهل متري و از چهل متري به سمت پل و سپس به بيمارستان برويم.
محمدرضا مبارز متوجه نبود كه نبايد به سمت جلو حركت كند و به سمت گلفروشي محمدي و خيابان چهل متري پيچيد و از آنجا به چهارراه نسيم رفت. در این هنگام عراقیها شروع به تيراندازي كردند. چند دقيقه به طور مداوم با تيربار به سمت ما تيراندازي ميكردند. محمدرضا مبارز بلافاصله به شهادت رسيد. اول افتاد روي فرمان ماشين و بعد به سمت من كه سمت راست او بودم افتاد و مانند سپر شد براي من. من هم مورد اصابت گلوله قرار گرفتم؛ چون دستم عمود بدنم بود و اسلحه را هم گرفته بود. رضا ليامي هم تير به كتفش اصابت كرد.
از 5 نفري هم كه عقب ماشين بودند فقط يك نفر زنده ماند. آنها در طي چند ساعت و بعد از ساعتها به شهادت رسيدند. ساعت 2 اين اتفاق افتاده بود و ما تا حدود ساعت 7 بعدازظهر در همان خيابان و درون ماشين بوديم. بهخاطر درگیریهای شدید آن روز، خرمشهر، خونینشهر نامیده شد.
در همان چند ساعتي كه آنجا افتاده بوديم خمپاره هم به سمت ما شليك شد و تركش آن به سر من خورد و بيهوش شدم. حدود دو ساعت بيهوش بودم. نه راه پس داشتيم نه راه پيش. حلقه محاصره آنقدر تنگ بود كه ما صداي عراقيها را هم ميشنيديم. يعني اگر كوچكترين تكاني ميخورديم يا ماشين را جابهجا ميكرديم، آنها ميفهميدند افراد داخل ماشين زندهاند و حتماً براي زدن تير خلاص به سراغ ما ميآمدند.
آفتاب در حال غروب بود. هنوز گيج بودم كه ناگهان متوجه شدم سروصداها خوابيده است و درگيريها قطع شده است. از زدوخوردها خبري نبود. رضا ليامي گفت من از ماشين پياده ميشوم و به ساختمانهاي روبهرو و مقابل نخلستان ميروم و تو هم پشت سر من بيا.
هر چه سعي ميكردم پاهايم را تكان بدهم و از ماشين خارج شوم نميتوانستم. تلاش من براي جابهجاشدن بيفايده بود. فرياد زدم نميتوانم. گفت: سعي كن از ماشين خارج شوي. باز هم گفتم: تو برو خودت را نجات بده و او باز تكرار كرد بدون تو نميرومم از من اصرار و از او انكار.
در همين بگومگوها بود كه صداي آژير آمبولانس آمد. انگار جرقه اميدي در دلمان نواخته شد. با هم داد زديم ما زندهايم ما زندهايم. آمبولانس به سمت ما آمد. البته آنها براي جمعآوري اجساد آمده بودند. چون آنقدر درگيري زياد بود كه اصلاً فكر نميكردند كسي زنده باشد. از هشت نفري كه در ماشين بوديم سه نفر زنده ماندند.
-وقتی خبر آزادسازی خرمشهر اعلام شد کجا بودید؟
سوم خرداد كه مصادف با آزادسازي خرمشهر بود من در تهران بودم. آن روز براي من روز بسيار بهيادماندني بود. صحنههاي بسيار جالبي اتفاق افتاد. مردم به خيابانها آمده بودند و شادماني ميكردند من بالاي ميدان انقلاب بودم، از اميرآباد تا ميدان انقلاب تمام قناديها شيرينيهاي خود را به طور صلواتي بين مردم پخش ميكردند. دستفروشها و مغازهدارها ميوههاي خود را به طور صلواتي بين مردم توزيع ميكردند. بوق ماشينها به طور ممتد به صدا درآمده بود و شور و شوق وصفناپذيري به مناسبت سوم خرداد بين مردم به وجود آمده بود. مردم تهران از آزادسازي خرمشهر بسيار شادمان بودند.
منبع: مهرخانه