دلتنگیهای رمضانی یک زنِ متأهل
ماه رمضونها، وقتی سحری را میخوردیم هر روز نوبت یکی از خواهرها بود که ظرفها را بشوره. اولی، دومی، سومی؛ و خوب یادمه که خیلی وقت ها که نوبت من بود، خوابم میبرد و یادم میرفت یا میذاشتم ظهر بشورم که قبل از من، مامان همه را میشستن!
نماز صبحهامون را همیشه به جماعت بابا میخوندیم و بعد از نماز بابا “یا علی و یا عظیم” و “اللهم ادخل علی اهل القبور السرور” را میخوندن؛ و بعضی وقتها “اللهم فک کل اسیر” را فراموش میکردن و من اذیتشون میکردم و به شوخی می گفتم «بابا شما چرا نمیخواین اسیرها آزاد بشن؟»
همیشه با مامانم سرِ اینکه روزهای سحر امروز فرق داره با افطار شبِ قبل و یکروز نیستن؛ و اینکه الان که بخوابیم و ظهر بیدار بشیم “فردا” نیست و “امروزه” بحث داشتم و سر به سرشون میذاشتم و میخندیدیم.
حالا دلم تنگ شده برای آن روزها … حالا که هر کدام ازدواج کردیم و سر خونه زندگی خودمون هستیم، حالا که چند سالیه بابا همهی نمازهاشون را پشت صندلی و میز میخونن و حسرت یه نماز دیگه به جماعت بابا مونده به دلم، حالا که مامان تنها شدن و سحرها و افطارها تنهایی سفره میندازن و غذا میخورن … دلم تنگه برای تمام روزهای گذشته در کنارِ تمام لذتها و خوبیهای الان
نوشته: فاطمه مطهری