سریال زمانه روایت قسمتی از جامعه جوان ماست که در خواستن ها، غبطه ها و تمناها و آرزوی تحقق یافتن زود هنگام آنها غرق شده است. مجموعه ای از آدم های طبقه مرفه و طبقه متوسط پایین که البته کم هم نیستند. جوانان متعلق به این گروه ها که خود را محق می دانند (که شاید باشند) یا آگاه و مطلع و مدبر (که گروهی در بینشان این گونه اند) و خود را محق، توانمند و مدبر می دانند که با پشت کردن به ارزش ها، هنجارها و جایگاه های از قبل تعریف شده، خود را موجه در شکل گیری شیوه هایی نوین و حتی ابتکاری برای وصول به آرزوهایشان می انگارند، مثل خانواده آذرنیا که همایشان به امید وصال و یافتن همدم و هم خانه و همسری، مدام فریاد تعویض خانه به امید ارتقای جایگاه اجتماعی اش دارد تا شاید بختش از گره کور طبقه اجتماعی پایین باز شود و امیدش به رنگ ناامیدی بی رنگ نشود.
سینا آذرنیا، برادری جوان که نقشی مردانه و مسوولانه را در نبود پدر، زود هنگام به کول گرفته، اگرچه نماد و سمبلی از مردانگی را ندیده و تجربه نکرده تا نقشش را درست یاد گرفته باشد، به این سبب در شروع جوانی به امید تحقق آرمان های نوجوانی و با آرزوی ارتقای به آنچه دلش نوید می دهد، بار خانوادگی از کول گرفته، با فکر آرزوهای نپخته و رسش نیافته و به امید دیگران و نه خود، فکر می کند پیش می رود و مادری که جز خودخوری و رنج کشیدن از آه های فرزندانش کار دیگری از دستش بر نمی آید و سر انجام پاسوز همین آه ها می شود و می میرد و پدری که خودخواهانه و خودمحورانه از ۲۰ سال قبل خانواده را رها کرده تا خود را نجات دهد که او نیز در منجلاب اوهام و خیال های واهی اش زندانی است.
و البته ارغوان، دختری دلسوز و کمک خرج خانواده که در گذری از زمان گمان می کند می تواند به تنهایی از نردبان بی پله ترقی خود را بالا بکشد بدون آنکه زخمی بر دارد و شاید بتواند با نجات خود، دیگر اعضای خانواده اش را هم منجی باشد و فرشته نجات شان. او خود را توانمند می داند که در قسمتی از داستان فریاد بر خانواده اش بلند می کند که دیگر بزرگ شده و صلاح خویش خوب می داند و به راهنمایی و دلسوزی کسی هم نیاز ندارد، چون خوش بینی اش از سر بی تجربگی است در چالش فرد با اجتماع نه از سر پیروزی های مکرر.
شاید باید دلمان برای ارغوان بیش از همه ریش ریش شود ولی مگر نه آنکه هر چه کاشتی آن را درو می کنی و این شاید مشکل بسیاری از همدلان و هم نسلان ارغوان است که نه دورها بلکه فقط جلوی پایشان را نگاه می کنند و حمایت خانواده را نه روغن روان کننده چرخ زندگی شان که کوه سنگی بزرگی بر شاهراه خیالی زندگی شان می بینند و شاید علت همه اینها هزارتویی است که خواسته خانواده ها، رنگ فریب ناک جامعه، روابط بین فردی به ظاهر قابل اطمینان اجتماع و ترس و اضطراب حاصل از نگاه کردن به آینده، مولود آن است.
ارغوان دختر معصوم و بی تجربه ای است که از معاشرت با بزرگان و متمولان می خواهد برای خود چهارچرخه رسیدن و همنشینی با آنان را بسازد، غافل از آنکه در تنهایی های غریبانه اش کسی جلوی پایش سبز می شود که اگرچه به رنگ پول و مال و خانه و خانواده چند دهکی از دهک اجتماعی او بالاتر است، اما خود هنوز در پیچ و خم رفتارهای احساسی و خلقی گیر است که در تضاد با معقولات و موجهات، اسیر و محبوس است و تنها کاری که می تواند بکند، دعوت کسی به هم سلول شدن برای گذر از تنهایی حبس است و پس از آرام شدن محیط و اتمام دوره محبوسی، خداحافظی، چون به قول خود بهزاد فروزان فر «جیب آدم که گشاد می شود، سلیقه اش هم عوض می شود».
بهزاد فروزان فر اگرچه زیر کتل عموجان سینه زده و خود را مرید او می داند و پدرخوانده اش، به طرفه العینی به همه چیز شک می کند چون ذاتا به چیزی یقین ندارد، چون یقین و مفهوم واقعی آن را نیاموخته، بلکه کودکی اش را فقط در جبه مردانگی مخفی کرده است که اگر غیر از این بود باید هم عشقش به نامزد دیرینه اش (دختر عمو) ریشه دارتر می بود و هم در زمان تنهایی و استیصال و بی کسی، زود هنگام با تصمیم های عجولانه و عشق های ترجمه نشده، نه خود را به منجلاب نابودی می کشاند و نه دختر بی امیدی را که به لبیک او امیدوار شده بود.
بهزاد فروزان فر هم جوانی بی تجربه و داغ بر تن ندیده است که گمانش از ازدواج و جدایی چون داشتن و نداشتن یک ماشین است. فردی که همه چیز را فردی می نگرد نه اجتماعی و خانوادگی و همه اینها یعنی بی مهارتی و ناتوانی در درک واقعیات مستتر در روابط اجتماعی و جایگاهی که گروه ها در اجتماع دارند و بالاخص جایگاه پرقدرت و وزین و قابل اعتماد و قابل اتکای خانواده، البته اگر خانواده بتواند نقشش و جایگاهش را خوب ایفا کرده و حفظ کند، چیزی که ما نه در خانواده فروزان فر می بینیم، به دلیل نوع روابط و خواستن ها و گاه رذالت ها (به دلیل پول و قدرت) و نه در خانواده آذرنیا که نه پدری وجود داشته که پدری کند و نه فرزندانی که مکتبی موثر و تاثیرگذار جلوی روی خود دیده باشند که به آن تمکین کنند و اطمینان.
فقدان حضور پرشور باورهای اعتقادی و اخلاقی است که هم خانواده فروزان فر را از نفس می اندازد و این خانواده را به طمع پرخوری و دزدی از دست دیگری، تکه تکه می کند و هم خانواده آذرنیا را که هر کس ساز خودش را به میل خودش کوک می کند و در همنوازی، صدای ناکوک را از ناکوکی ساز دیگری می داند تا ساز خودش چون رهبری وجود ندارد و باوری به آن، هر کس رهبر و آقای خودش است و حرف خودش را می زند و قبول دارد.
دروغ، اختلاس، بی اعتمادی، پنهانکاری و نمایش قدرت و فخر فروشی محصول یک اجتماع طبقاتی درهم ریخته است، جامعه ای که در آن احترام از ثروت و قدرت زاییده می شود نه از کرامت و کمالات. روزگاری ریش سفید بودن کرامت خودش را داشت که حالا ریش سفیدی جایش را به حساب های پر پول بانکی و ابزارهای نمایش ثروت داده است که نوجوان و جوان آن را می بیند و قبل از هر چیزی به آنچه می بیند صحه می گذارد و در آرزوی رسیدن به آن خود را به هر دری می زند بی آنکه ذهنیتی از آنچه پشت این درهای پر زرق و برق می گذرد داشته باشد و اگر جلو بروید و بگویید خود را به در بسته نکوب چون زخمی می شوی، تو را که راهبرش بودی غافل می داند چون او به آنچه می بیند اطمینان دارد نه به قصه هایی که نصفه و نیمه و بی مهارت و بی اصول بر گوشش خوانده ای و چون رهایش کنیم تا سرش به سنگ بخورد، چون تنهایی را تجربه می کند، خود را محق تر و مظلوم تر می داند و اگر دستی به درستی به سویش دراز نشود، در سیکل تخریب خود، نفس بریده پیش می رود.
آموزش و مهارت آموزی درست وظیفه همه والدین، خانواده ها، همه معلمان و مدرسان و همه بزرگان اجتماع به فرزندان شان، به فرزندان این آب و خاک است.
نباید فراموش کرد که بسیاری از مردان مرد، مردانی چون جهان پهلوان تختی، نه در خیابان های پر درخت و سرسبز شمال شهر که درکوچه پس کوچه های فقیرنشین این مملکت مردانگی را از دست بزرگانشان به امانت گرفتند و خود با رفتار و کردار و باور و اعتقاداتشان به نسل های پس از خود انتقال دادند. در مجموعه زمانه هیچ یک از افراد خانواده های فروزان فر و آذرنیا به نظر شاد و خوشحال نیستند، نه آنکه همه آنها آدم های بدی باشند که نیستند، بلکه ناراحتی شان به آن علت است که نگاه شان به زندگی فقط به اندازه سهم و طلب خودشان است. در این مجموعه آدم ها اگرچه در خانواده زندگی می کنند و زندگی شان جمعی است اما واقعیت آن است که همه آنها تنها هستند و فقط در دنیای ذهنی خودشان به تنهایی زندگی می کنند و چیزی از روابط واقعی جمعی در بینشان دیده نمی شود و این شاید یکی از مجموعه مشکلات امروزی ما هم هست.
منبع: کوله بار