صبح رفتیم به شیروان؛ آقا قبل از دیدار با مردم سری هم به گلزار شهدای این شهر زدند. تا برگردیم ساعت نزدیک 12 بود و قبل از سه هم باید دوباره راه میافتادیم سمت مصلا برای دیدار آقا با بسیجیان. ما که خسته شدهایم چه برسد به آقا که علاوه بر رفت و برگشت این مسیر، دو سخنرانی هم دارند. جلسه دیدار بسیجیها معمولاً یکی از برنامههای پرشور از آب درمیآید؛ مخصوصاً که امروز بسیجیها برنامه ویژهای هم دارند!
جلوی در مصلا، صفی طولانی تشکیل شده است که در این چند روز ندیده بودم. صف بسیجیها چند پیچ هم خورده است و درون کوچه کناری مصلا رفته است. داخل شبستان تغییراتی داشته است. جلوی جایگاه یک فضای مربعی شکل جدید با داربست اضافه شده است که کف آن را با تشک ورزشهای رزمی پوشاندهاند. بسیجیها یکی در میان لباس پلنگی پوشیده و اغلب سربند و چفیه دارند؛ از طفل دوساله تا پیرمرد 80 ساله لباس پلنگی تنشان کردهاند. بعضی از بچهکوچکها حتی درجه سرهنگی هم روی شانهشان گذاشتهاند و از این نظر فرمانده پیرمردها حساب میشوند! دارم سعی میکنم راهی پیدا کنم و بروم بالای سکوی تصویربردارها که پسری صدایم میزند و میخواهد چفیه آقا را برایش بگیرم! میخندم و میگویم بابا من خودم تو صفم!
* همه آرام نشستهاند و مثل بچههای حرف گوش کن و مظلوم شعار میدهند. حدس میزدیم که این آرامش قبل از طوفان باشد اما حساب گردباد را دیگر نمیکردیم. همین که پرده جایگاه تکان میخورد، جمعیت بلند میشوند و هجوم میآورند. برای اولین بار در این چند روز، زنجیره انسانی دور دوربین کرین هم میشکند و بسیجیها تا زیر دوربین کرین مینشینند. فیلمبردار آن شاکی است حسابی. مثل مرغ پرکنده با یک دست کنترل کرین را گرفته و با یک دست به مردم التماس میکند آنجا ننشینند. مردم نه که حرف محافظ ها را گوش کردهاند، حالا دست به سینه نشستهاند تا ببینند این برادر چه میفرمایند تا روی چشمشان بگذارند؛ آنقدر که فیلمبردار بیچاره جا برای چرخیدن هم ندارد!
* بسیجی، حضرت آقا را در چند متری خودش ببیند و گریه نکند؟ هیهات! البته بچهها همانقدر که در حال خودشان هستند و زار میزنند، حواسشان هم به کوچکترین درزی بین نفرات جلویی است تا حتی شده برای چند سانتیمتر به جایگاه نزدیک شوند. موج افتادن بین آقایان معمول بود اما در این دیدار، خانمها هم هجوم آوردهاند و بیاختیار اینطرف و آنطرف میروند. پیرمردی با یک دست عصا و عکس امام و آقا را بلند کرده است و دست دیگر را به حالت دعا گرفته است بالا؛ هرچند لحظه یکبار نگاهش را هم به سمت آسمان میچرخاند و زیر لب چیزی میگوید. مرد میانسالی هم زیر سکو نشسته و به جایگاه زل زده؛ او همینطور که با دست به جایگاه اشاره میکند، برای خودش زبان گرفته و اشک میریزد.
* قرار است شش نفر «کشتی با چوخه» که ورزش محلی شمال خراسان است، اجرا کنند. میآیند و به آقا احترام میگذارند و یاعلی، دست به یقه میشوند. اول دو تا زوج نوجوان و جوان با هم کشتی میگیرند و بعد نوبت به یک زوج میانسال میرسد. اینها حرفهایتر هستند و واقعیتر همدیگر را میکوبند زمین؛ آنقدر که صدای آخ تماشاچیها هم بلند میشود! آقا دارند تماشا میکنند و لبخند کمرنگی روی صورتشان نشسته.
* آقا شروع میکنند به صحبت. یکدفعه جمعیت که محوطه کشتی را خالی میبینند، شروع میکنند از روی داربستها پریدن اینطرف. محافظ میخواهد جلوی مردم را بگیرد. یکی داد میزند: برو… خودش گفت رد شید! محافظ میگوید: کی گفت؟ وایسا! تا محافظ ها بجنبند، کلی آدم ریخته آنطرف و کار از کار گذشته. آقا هم دارند صحبت میکنند. منبریها میدانند که حرف زدن در این وضعیت چقدر تمرکز میخواهد و سخت است. آقا اشارهای میکنند به شعری که همخوانی شد و بعد از تعریف از آن باز هم تواضعشان را به رخ میکشند:
«فقط یادتان باشد که وقتی میگویید سیدی و مولای، وجود مقدس امام زمان(عج) در نظر باشد».
* مردی از دست بچههای بالای سکو شاکی است، مثل اینکه جلوی دیدش را گرفتهاند. طرف با عصبانیت از فیلمبردارها میخواهد بنشینند تا او آقا را ببیند! آقا در این دیدار چند جمله میگویند که کولاک است؛ کپسول معرفت. «بصیرت یعنی اینکه خط درگیری با دشمن را تشخیص بدهی» یکی از این جملههاست. آخر صحبتهایشان هم مفصل دعا میکنند. یادم نمیآید در این سفر اینطور مفصل دعا کرده باشند. تا آقا بلند میشوند، پسر جوانی میدود جلو و چفیه آقا را میخواهد. آقا میخندند و شروع میکنند به برداشتن چفیه. آقا چفیه را میدهند به محافظی که پایین جایگاه است و او هم با نگاه به آقا و اشاره ایشان میفهمد که از بین این همه دست و چشم ملتمس، کدام یک همان جوان است و باید چفیه را بگیرد.
جلسه آقا با بسیجیان حال و هوای دیگری داشت. گویی غیر از بسیجیان، خود آقا با انرژی و حال دیگری به این دیدار آمده بودند. خود آقا در جایی از صحبتشان گفتند، شما فرزندان من هستید، جوانان من هستید. دیدار پدر و فرزندان باید هم پرشور باشد.
نویسنده: خبرنگار فارس