قبل نوشت:
براي شنيدن اخبار نزديك تلويزيون مي نشيند تازگي ها عينك هم مي زند
وقتي با مادرم حرف مي زند به چشم هايش نگاه نمي كند همه توجهش به لب هاي اوست
ما مجبوريم بلند تر از معمول در خانه امان حرف بزنيم حالا ديگر خودش هم بلند حرف مي زند
اغلب كه مي روم سراغ جيبهاي كتش تا سوييچ پرايد قراضهامان را بردارم ناخنكي هم به قرصهاي مسكن اش مي زنم…
***
بعد نوشت:
دو روز است كلافه ام، حوصله ندارم، عصبي ام، از دست همه شاكي ام
صداها را خوب نمي شنوم حتي صداي خودم را
بدتر از آن صداي بادي است كه در گوشم مي پيچد
براي ديدن سريال هاي مورد علاقهام مجبورم بروم توي شكم تلويزيون ميترسم آخر چشمهايم هم ضعيف بشود
بيشتر جملات را از روي لب خواني مي فهمم تا از طريق حس شنوايي ام
با اين صداي بادي كه در گوشم هست خودم هم بلند حرف مي زنم
كل روز را سردرد دارم از بس مجبورم اين صداي هووووووووووووو را در گوشم بشنوم
بالاخره مجبور مي شوم بروم پيش متخصص
مي گويم چند روز قبل استخر بودم، آب رفته بود توي گوشم، حالا صدا مي دهد
تشخيص مي دهد بايد گوشم را شستشو بدهم
بيست دقيقه بيشتر طول نمي كشد
حالا مثل قبل شده ام
خدا را شكر
***
پدرم جانباز است، گوش چپش اصلا شنوايي ندارد و راستش كمي
خمپاره خورده جلوي پايش و ارتعاشش، پرده گوشش را پاره كرده
الان سي سال است همين طوري زندگي مي كند
اما اصلا كلافه نيست، حوصله همه ما را دارد، عصبي نيست، از دست هيچ كس هم شاكي نيست
از خودم شرمنده ام…
دو روز نتوانستم زندگي سي ساله پدرم را تحمل كنم
نوشته: آيدا اكبري