یادم می آید چند وقت قبل مطلبی خواندم با این مضمون:
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی و تمرکز راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سالها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه نوشت!!!
***
نشسته ام و با خود می شمارم که چه تعداد از کارهایی که از سر عادت انجام می دهم ممکن است پیشینه ای این چنینی داشته باشد …
شاید اگر هر کاری را از روی آگاهی تفکر و منطق انجام دهیم این شمارش، در صفر و یا تنها کمی بیشتر باقی بماند…