مادر که میشوی تا چند ده روز خودت را فراموش میکنی. آنقدر آن مهمان تازه آمده کار دارد که اگر زرنگ باشی میتوانی در کنارش خانه را سامان بدهی. خودت می ماند در آن وقت اضافهای که داور هیچوقت تو را مستحقش نمیداند.
بعدها همان او انگار که باورش شده باشد که صاحبخانه است صبورتر میرشود و آرامتر. تو هم راه افتادهای و سریعتر میتوانی همه کارها که نه بیشترشان را مدیریت و اجرا کنی.
بعد هرچه وقت بیشتری برایت میماند مینشینی به تماشای خودت.
این منم؟
این منم یا فقط کسی است شبیه من؟
یعنی قبلاً هم اینطوری بودهام یا این شکل تازه من است؟
چند روزی مبهوت تصویر تازهای. قسمتیش را دوست داری و راضیات میکند. قسمتیش اما راضیات نمیکند. کم است برای تو. تکههای نداشته زیاد دارد.
این چند روز هرچه زودتر بگذرد کلافگیاش کمتر است.
بعد باید همه چیز را از اول مرور کنی. همه چیز درونت را. اعتقادات و باورهایت را. یک موجود پنجاه و چند سانتی خط کش شده است کنار همه اعتقاداتت و اندازه میگیرد.
مواجههات با همه چیز تغییر میکند.
گاهی مجبوری کاری را بکنی. مثلاً مجبوری صبور باشی. گاهی اما انتخاب میکنی. انتخاب میکنی که در وقت اضافه بدوم دنبال کدام دانش که اینهمه گودال بر زمین مانده را پُر کنم.
این روزها هرچه بیشتر میدوم بیشتر با گودالها و تپههای خودم روبرو میشوم. چهقدر هموار نیستم!
چهقدر دلم دویدن میخواهد در زمینی هموار!
چهقدر دلم بالا رفتن میخواهد از ارتفاعی ناهموار!
این کوچولو اما بیشتر از همه این خواستنیها مرا میخواهد.
خدایا! خیلی بیشتر از احتیاج یوسف به من، به تو محتاجم!
هموارم کن.
منبع: بلاگ مستطاب زندگی