آدمها از آنچه در وبلاگ میبینید، معمولیترند!
یکی از نگرانیهای وبلاگیام این است که اگر یک نفر که مرا فقط از این وبلاگ شناخته، یک روز مرا ببیند یا مهمان خانهام شود، احتمالا پیش خودش میگوید «دههکی! این بود؟!! این که از من هم بیاعصابتر/تنبلتر/بیعرضهتر… (و خلاصه یه چیزیتر!)ه!) با این که خیلی سعی میکنم که همه چیز، از شیرینیها و سختیها، شگفتیها و روزمرگیها و حوصله کردنها و بیحوصلگیها را بنویسم، ولی چیزهایی هست که نوشتنی نیست. مثلا نوشتن ملال روزمرگیها یک بار جالب است، ولی زیاد نوشتنش هم ملالانگیز میشود. در حالی که نوشتن از چیزهای شگفتانگیز مادری، همیشه شگفتانگیز است!
*
نفیسه مرشد زاده در روزهای مادرانه نوشت:
رفته بودیم خانه یک دوست مشترک، و یک دوست وبلاگی دیگر هم آمده بود. اولین دیدارمان نبود، اما اولین بار بود که چند ساعت روی مبلهای راحتی یک خانه ولو شده بودیم، و به جای حرف زدن از مادرانهها داشتیم در مورد شوهرها و اسباببازیهای وسط خانه و پختن قرمهسبزی حرف میزدیم. دخترش تقریبا همسن نرگس من بود. بازی کردند، دعوا کردند، گریه کردند، با هم کیک خوردند و موقع رفتن که شد، دخترش داشت زار زار گریه میکرد. وقتی در خانه او را با دختری گریان و هوار کشان قاب گرفته بود، ناگهان فکر کردم چقققدر این تصویر، با تصویری که از قاب وبلاگش دیده میشود فرق دارد. او یک آدم معمولی است. خیلی معمولی. به اندازه خودم و همه آدمهای دیگری که از نزدیک میشناسمشان، معمولی. او هم اتفاقا زیاد سعی میکند که در وبلاگش هم بگوید که معمولیست، ولی کامنتهای وبلاگش همیشه نشان میدهد که دیگران چقدر با حسرت و آرزو بهش نگاه میکنند؛ مادر فداکار، مادر باهوش، مادر مسئول،… اما او در واقعیت به جای همه اینها یک مادر معمولیست. مادری که شاید بیشتر از بعضیها (از جمله من!) برای بچهاش وقت بگذارد، ولی وقتی بچهاش دارد هوار میکشد و زار میزند، مثل همه مادرهای معمولی کلافه میشود و تندی خداحافظی میکند که بچهاش را ساکت کند. مثل همه ما مادرهای معمولی، وقتی که بچهمان وسط سوپری خودش را زده زمین و ضجه میزند تا یک چیزی را برایش بخریم و ما خسته و کلافه بچه را میزنیم زیر بغلمان و میچپیم توی ماشین. به همین معمولیای!
*
کمردردم دوباره عود کرده. بچهها را یک هفته یا بیشتر است که نه پارک و نه جای دیگر نبردهام. روزهای طولانی حوصلهشان را سر میبرد و نرگس رسما میپرسد که «پس کی کمرت خوب میشه؟!» صبحی که سر پا شدهام، میبرمشان پارک. یک پارکی که مجبور نباشم بغلشان کنم و پلههای سرسرههایش آنقدرها ایمن باشد که خودشان بروند بالا.
ظهر که عرقریزان و کمردردان(!) برمیگردیم، فکر میکنم اقلا دیگر تا شب نمیخواهند گیر بدهند. چسب درد میزنم روی کمرم و دست و صورتهای سیاهشان را میشویم و ماکارونی را داغ میکنم و میگذارم روی سفره که ناهار بخورند. نرگس شلوارش را درآورده که عوض کند. هنوز حتی شلوار خانهاش را هم نپوشیده. خیلی جدی میگوید «مامان! چرا تو اصلا با ما بازی نمیکنی؟؟!!»
…. …. ….. آتشفشان خفتهای هستم که ماگماها دارند از سر و کول غار درونم بالا میروند و به سطح قله میآیند!! دلم میخواهد بروم یک فصل بزنمش(!)، سرم را بکوبم توی دیوار، تبر بردارم و کمرم را نصف کنم، کابینت را گاز بگیرم، پنجره را باز کنم و بپرم پایین،… بس که کُفریام! قاعدتا هیچکدام از این کارها را نمیکنم و دنبال کلماتی میگردم که بیشترین مقدار عصبانیت را به دخترک پرو(!) نشان بدهد! یک لحظه چشمم میافتد به لپتاپ خاموش آن گوشه. با وبلاگم خودم را قاب میگیرم. یاد پست خودم میافتم که «از مهمترین اصول تربیتی این است که آدم در همه حال رفتارش یکسان باشد. به خاطر ناراحتی {کمردرد، خستگی و…} با بچه رفتارش فرق نکند و…} فکر میکنم وبلاگیاش این است که برایش توضیح بدهم که ما از صبح داشتهایم با هم بازی میکردهایم و الان وقت ناهار است و مامان هم مثل تو احتیاج به استراحت دارد و… ولی نه! این حال نمیدهد! قاب وبلاگ را میاندازم دور و یک دقیقه روی دور تند به نرگس توضیح(!) میدهم که از صبح تا الان پس مشغول چه غلطی بودهایم؟!!!
*
هیچ وقت، حتی برای یک لحظه، از دیدن یک مادر دیگر در یک قاب موقتی، از خودتان ناامید نشوید. چه این قاب موقتی یک مهمانی چند ساعته باشد، چه یک وبلاگ یا حتی یک مادر سریالی در تلویزیون. هی به خودتان بگویید من بهترین مادر برای بچه خودم هستم و هی سعی کنید این را به خودتان و بچهتان ثابت کنید. این کاریست که من هم دائم دارم تمرین میکنم. مثل همه. مثل همه مادرهای معمولی دیگر.