پلان اول
شامگاه یک پنجشنبه - تهران ،خیابان آفریقا ،یک پاساژ با حال سانتی مانتال.
«لطفا حجاب را رعایت فرمایید»
دخترکان جوان ،لاک زده ومانیکور کرده ،با هفت قلم آرایش وموهای افشان ،به ده ها مغازه برمی خورند که این تابلو بر روی در ورودی آنها –جایی که همه آن را می بینند –نصب شده است.
توجهی به این نوشته کنند؟اصلا"!
اندکی از این زلف پریشان،در پس روسری حریر آسای خویش پنهان کنند؟ابدا"!
اگر اینان چنین کنند،تکلیف آنان چه می شود؟ آنان که آمده اند برای گره گشایی از زلف یار!
معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
بگذریم….. برای غربت حافظ،همین بس،همین که شب خوش قصه او،شام گاه یک پنج شنبه باشد در یک پاساژ سانتی مانتال!
پلان دوم
بگویی اندکی ناشادمانی و رنج یا شکوه و گلایه در زوایای رخسارش پیدا باشد ،هرگز !
تازه از فرانسه برگشته بود . می خندید و می گفت :مهد دموکراسی ،تحمل یک متر روسری را نداشت . نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدارس خود بپذیرند … چه راحت حکم به اخراج ما کردند.
گفتم: چرا می خندی؟ گفت: چرا نخندم ؟بر سر عقیده ام ماندم تا آخر ! این جالب نیست؟
گفتم : همۀ این حرفها به خاطر یک متر روسری است؟ جوابی که داد از سن و سالش خیلی پخته تر بود؛ زیرکانه و هوشمندانه !
-نه! این بهانه است .
آنها حجاب را نه فرهنگ می دانند ،نه تمدن ،نه اصالت و نه هویت ! صرفاً اعتقادی فردی که محدودیت وانحصار دردل آن است . می دانید! زن غربی ،خیلی بخشنده است. همه را از خوان پر نعمت خویش بهره مند می کند ؛ اما خود ،همیشه سرگردان و تشنه است !
گفتم: تشنۀ چه چیز؟ گفت :تشنۀ این که به او بنگرند، طالبش شوند وپی اش را بگیرند.همۀ همت زن غربی ،این است که از کاروان مد ،عقب نماند و هر روز جلوه ای تازه کند . او اسیر ودربند خویش است ودر این اسارت ،سرخوش . او هرگز به رهایی فکر هم نمی کند؛چون آزاد است و رها؛ اما در قفس ! زن غربی نمی داند کیست !
-نداند ؛ چرا با تو وحجاب تو سر ستیز دارند ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: این حکایت همان پسری است…
با تعجب نگاهم کرد و گفت: این حکایت همان پسری است که هر چه معلمش به او گفت : بگو «الف» نگفت. پرسید: چرا ؟ گفت «الف» اول راه است. اگر گفتم ، می گویی بگو «ب». این رشته سر دراز دارد.
آنها همه می دانند اگر زنی محجب شد، دیگر در کوچه و خیابان ،از لوازم آرایشی که آنها می سازند ،استفاده نمی کند؛دیگر لخت و عور ،مبلغ کالاهای آنان نمی شود؛دیگر با مردان بیگانه به دریا نمی رود؛دیگر نمی تواند در هر مجلسی و محفلی شرکت کند ،بزند و برقصد..!
باز هم فکر می کنید همۀ این حرفها به خاطر یک متر روسری است ؟
پلان سوم
در اتاق رئیس «مؤسسۀ اسلامی نیویورک » را گشود و داخل شد. آن گاه بی مقدمه گفت: آقا من می خواهم مسلمان شوم ! مرد سرش را از کاغذ برداشت . چشمش به دختر جوانی افتاد که چیزی از وجاهت وجمال کم نداشت.
گفت: باید بروی تحقیق کنی. دین چیزی نیست که امروز آن را بپذیری و فردا رهایش کنی .قبول کرد و رفت. مدتی بعد آمد. مرد راضی نشد…..
_باز هم باید تحقیق و مطالعه کنی.
آن قدر رفت وآمد که دیگر صبرش لبریز شد. فریادی کشید وگفت:«به خدا اگر مسلمانم نکنید ،می روم وسط سالن ،داد می زنم و می گویم یکی به فریاد من برسد».
مرد فهمید این دختر جوان در عزم خود جدی است . چیزی به میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله نمانده بود .آماده اش کردند که در این روز مهم ، طی مراسمی به دین مبین اسلام مشرف شود.
جشنی به پا کردند ودر ضمن مراسم،اعلام شد که امروز یک مهمان تازه داریم؛ یک مسلمان جدید و او از جا برخاست.
کسی از بین مردم صدا زد :لابد این دختر خانم هم عاشق یک پسر مسلمان شده وخیال کرده دین اسلام ،جاده صاف کن عشق اوست!چه اسلامی؟همه حرف است!(نخود این آش شد . نمی ذانم چه سّری است که بعضی ها دوست دارند نخود هر آشی شوند).
نه،نه…اشتباه نکنید؛این خانم نه عاشق شده ،نه با چشم بسته به این راه آمده؛او مدت هاست تحقیق کرده با بصیرت ،دین ما را پذیرفته است. چیزهایی از اسلام می داند که شاید هیچ کدام از شما ندانید! کدام یک از شما مفهوم «بداء» را می دانید ؟ همه نگاه کردند به هم.مسلمانان نیویورک ومسئله اعتقادی بداء!
اما او از این مفهوم و ده ها مورد نظیر آن ،کاملاً مطلع است. بگذریم .او در آن مجلس ،مسلمان شد وبرای اولین بار،حجاب را پذیرفت.
خانوادۀ مسیحی دختر که با یک پدیدۀ جدید مواجه شده بودند، شروع به اذیت وآزار او کردندو روز به روز بر سخت گیری وفشار خویش افزودند.
دختر،مانده بود چه کند !باز راه مؤسسۀ اسلامی نیویورک را در پیش گرفت ومسئولان این مرکز را در جریان کار خود قرار داد .آنان نیز با برخی از علمای ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند .
در نهایت ،کار به این جا رسید که اگر خطر جانی،او را تهدید می کند،اجازه دارد روسری خود را بردارد.
گوش کنید!شاه بیت این غزل این جاست.
دختر پرسید :اگر من روسری خود را برندارم ودر راه حفظ حجابم کشته شوم ،آیا شهید محسوب می شوم ؟ پاسخ شنید:آری.
واو با صلابت و استواری گفت:والله قسم!روسری خود را برنمی دارم؛هر چند در راه حفظ حجابم،جانم را از دست بدهم.
آن چه خواندید،سه پلان از یک ماجراست.
پلان اول ،حکایت ماهیانی که در آب زندگی میکنند؛همۀ عمر درآب غوطه ورند؛ اما مرتب از هم می پرسند :آب کو؟
پلان دوم ،حکایت ماهی دور افتاده از آبی که آن قدر تن به شن های ساحل می زند تا بالاخره راهی به دریا باز کند.
…و پلان سوم ،حکایت ماهی گداخته ای که هُرم گرمای خشکی ، نفسش را بریده، حسرت آب ، بردلش مانده، اما راه دریا را از دل خویش می جویید!
بازگردیم به خیابان آفریقا ،آن پاساژباحال سانتی مانتال . بی اعتنایی دختران جوان به آن تابلو وقهقهه های مستانه!
شست وشویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو، این دیر خراب ،آلوده
منبع: وبلاگ لبخند های خاکی
سلام خیلی زیبا بود موفق باشید