خاطره آن سه روز هرگز از خاطرم نمی رود؛
هر صبح با طنین جوان نواز کلام خدا بیدار می شدم، به همه آنهایی که می شناختم و نمی شناختم بدون هیچ چشم داشتی، بدون محافظه کاری و بدون هیچ ترس و اضطرابی لبخند می زدم و سلام می دادم، وضویی می گرفتم و من نیز با آنها همنوا می شدم، نماز ظهر را به جماعت می خواندم و با خلوص و بی ریا برای همه دعا می کردم، و به زاری و اشک برای همسایگان دوستان، و اقوام همه چیز می خواستم، سلامتی بی بی زهرا، کربلا برای اوس رضا بقال، خواستگار خوب برای مریم دختر اقدس خانم، شفای اکرم خانم، راحتی زایمان زهره دختر آقا فتح الله بنگاهی سر کوچه، عاقبت بخیری پسربچه های شر محله و …. سادگی اطرافیان یاد خودم را از خاطرم برده بود.
بعداز ظهر که می شد به حلقه های بحث می پیوستم و تا غروب درس زندگی می آموختم،
نماز مغرب را نیز به جماعت اقامه م یکردم و در قنوتش باز به اخلاص دعا می کردم سلام که می دادم سر به سجده می بردم و همراه با همه 70 مرتبه استغفار می کردم
استغفرالله ربی و اتوب علیه برای همه حرفهایی که جایی برای گفتن نداشتن و من بی محابا زده بودم
استغفرالله ربی و اتوب علیه برای همه حق هایی که نه به عمد که به جهل و از روی سهو از این و آن ضایع کرده بودم
استغفرالله ربی و اتوب علیه برای همه فکرها و نجواهای شیطانی که روحم را در خفا می رنجاند و من نمی دانستم
استغفرالله ربی و اتوب علیه برای همه …
و بعد افطاری ساده و درنگی کوتاه و باز من بودم و تا سحر نماز و قرآن و دعا و کسب معرفت و اخلاص و نور و خدا و سادگی و سادگی
اینجا مسجد جامع شهر است و من معتکفم همراه با هزاران معتکف دیگر و روز اول به پایان رسید…
روز دوم ذکر لا الله الا الله از زبان کسی نمی افتاد قران را کسی زمین نمی گذاشت مفاتیحی روی قفسه ها نمی ماند، مهر ها همه سجده گاه بود و تسبیح ها همه در دست.
اگر حرفی بود همه درس بود اگر سکوتی بود همه تفکر بود اگر کسی می خندید نه به کنایه بود و نه به تمسخر اگر کسی می گریید نه به ریا بود و نه به دلخوری.
تا غروب به اخلاص می گذشت و تا سحر به سادگی طی می شد تا روز سوم فرا رسید
روز وداع
همه در تلاطم و اضطراب بودیم یکدیگر را در آغوش می کشیدیم و برای همه کارهای کرده و نکرده امان حلالیت می طلبیدیم.
نماز جماعت ظهر که به پا شد همه درها را باز گذاشتند و همه از همه جا آمدند و اعمال ام داوود شروع شد و تا مغرب ماهم مانند فاطمه مادر داوود در اضطراب خوف و رجا از پذیرفته شدن و نشدن به خود پیچیدیم.
از روی حس شیرین امید آمیخته با ناامیدی قلب ها به تندی تپید، اشک ها به راحتی جاری شد، جسم ها خسته تر شد و روح ها سبک بال تر به آفاق پر کشید.
بعد صدای اذان از مناره های مسجد به آسمان بلندشد چنان که گویی اسرافیل اول بار در سور دمید و شیون به ملکوت بالا رفت و فریاد استغفار تا عرش بالا گرفت و بعد استغفار و استغفار و استغفار …
نوشته کبری بهروز، طلبه ای از سال های دور حوزه و با خاطری مبهمی از سه روز اعتکاف رجبیه