هر روز در سكوت خيابان دوردست روي رديف نازكي از سيم مينشست
وقتي كبوتران حرم چرخ ميزدند يك بغض كهنه توي گلو داشت…ميشكست
ابري سپيد از سر گلدسته ميپريد: جمع كبوتران خوشآواز خودپرست
آنها كه فكر دانه و آبند و اين حرم جايي كه هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها براي حاجتشان بال ميزنند حتا يكي به عشق تو آيا پريده است؟
رعدي زد آسمان و ترك خورد ناگهان از غصه كلاغ، كلاغي كه سخت مست…
ابر سپيد چرخ زد و تكهپاره شد هرجا كبوتري به زمين رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شكسته بود تنها كلاغ روي همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من كه كبوتر نميشوم اما دلم به ديدن گلدستهات خوشست.
مژگان عباسلو
من كه كبوتر نميشوم اما دلم به ديدن گلدستهات خوشست