دنبال مطلبی راجع به اهمیت کتاب خوانی در اینترنت می گشتم تا برای دختر همسایه امان که ششم ابتدایی است و معلمشان به عنوان تحقیق سرکلاسی خواسته، پرینت بگیرم تا دست از سرم بردارد و مهلتی پیدا کنم برای ادامه وب گردی هایم …
در این حال مطلب جالبی در وبلاگ کافه زندگی پیدا کردم
همزاد پنداری عجیبی با داستان پیدا احساس کردم
شما هم بخوانید؛ حتما همین نظر را خوهید داشت:
دخترك كتابي رااز قفسه بيرون مي كشد ومي گويد:” مامان جون! همين رو بخريم. نيگا كن عكساش از هر طرف ديده ميشه ..مث كاردستيه” . زل مي زنم به صفحه كتاب كودك ،
تصوير قلعه داستان با چند برش واقعي تر شده بود. تقلاها واصرارهاي دخترك مرا به روزگار كودكيم مي برد. زمان كودكي من خوشبخت ترين بچه ها كتاب داشتند واغلب خانواده هاي متوسط كه من جز اين گروه هستم ، كمتر با كتاب كودك دمخور بودند.اما اولين كتابي كه به خاطر دارم ؛ كتاب ” جوجه اردك زشت بود “يك كتاب داستان معمولي در 5-6 صفحه كوچك. زيباترين كتاب داستانم ، كتاب” شنل قرمزي” بود. فكر مي كنم نشر شكوفه چاپ كرد ه بود . روي جلدش تصوير شنل قرمزي بود و قطع كتاب در قالب همين تصوير بود. بهترين دوران براي من زماني بود كه خودم مي توانستم كتاب بخوانم . زيرا باسواد شدنم بيشتر كتاب ديدم وخواندم ؛ كتابهايي مثل ، غاز طلايي ، پينوكيو ، گربه چكمه پوش . شايد پنجم ابتدايي بودم كه بارديگر لذت يك كتاب خوب را درك كردم. ” كتاب جن پينه دوز” برايم شگفت انگيز بود . داستاني با نقل قولهاي شعرگونه وشاد ،
” من جن پينه دوزم / خوشا به حال وروزم/ چكمه وكفش وگيوه / هرچي باشه مي دوزم/
يه كوك ز رو يه كوك ززير/ يه كفش عالي ، بي نظير….”
بعد از مدتي سروكله كتابهاي صوتي در قالب نوار كاست در زندگيم پيداشد.هنوز صداي زيباي راويها را ميشنوم كه با زيبايي داستان سه بچه خوك را نقل مي كردند و بهترين قسمتش هم جايي بود كه بچه خوكها ميخواندند، ” كي از گرگ بد گنده مي ترسه /كي از هيكل وهيپتش مي لرزه/ دندوناشو كه خرد مي كنم من/ آتش مي ذارم روي زبونش/ يا سر جاش مي شوننمش /يا مي زنيم
ومي كشيمش….
وچقدر من آن روزگار روياها وآرزوهايم را در لابه لاي كلمات وصفحات جاگذاشتم.