مامان و بابام هیچوقت منو وادار به چادری شدن نکردن.
میخواستن خودم به نتیجه برسم. چون تقریبا همه ی خانومای فامیل ما چادری ان منم از سال پنجم ابتدایی چادری شدم اما چه چادری شدنی !!!
یه روز میذاشتم سه روز نه … !!! هر وقت عشقم میکشید … اگه حسشو داشتم …
اطرافیانم اصلا سخت گیری نمیکردن و این به نظرم یکی از عواملی بود که منو به چادری شدن ترغیب میکرد …
پای اجبار که بیاد وسط انگار مشکوک میشم !!!
اطلاع زیادی از فلسفه حجاب نداشتم همین باعث شده بود جو مدرسه ای که سال پنجم توش بودم به طور کامل منو از چادر متنفر کنه … !!! اما از سال دوم راهنمایی رسما چادری شدم … با این حال سر ساق دست و جوراب پوشیدن همیشه با مامانم بحث میکردیم … چادر به اون بزرگی رو میپوشیدم اما نمیدونم چرا حوصله پوشیدن ساق دست و جورابو نداشتم … به نظرم همون چادر کافی بود !!!
الان که به اون روزا فکر میکنم به مامانم میگم واقعا چطوری لجبازیای منو تحمل میکردی؟؟؟
اونم میخنده و میگه مُردم تا به تو بفهمونم اینا رو !!!
همه این بی حوصلگی و بی علاقگی از نفهمیدن علت حجابم نشات میگرفت …
نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه تا دلیل قطعی چیزی رو ندونم و نخونم و با چشم و گوش خودم نبینم و نشنوم اصلا قبول نمیکنم … از اونجا که فرهنگ بعضی از مدرسه های ما عـالیــــــه (!) من توی جو بچه های راهنمایی انگار با بقیه فرق داشتم و مورد استهزا قرار میگرفتم … چون چادری بودم …
وقتی بهم میخندیدن و میگفتن چرا آخه حجاب داری؟! نمیتونستم واسشون توضیح بدم. ته دلم یه چیزی میگفت کاری که انجام میدم درسته اما دلیلی واسه اثباتش نداشتم …
همین بحثا و عکس العمل های بچه ها به چادرم منو واداشت که درست و حسابی تحقیق کنم … نه فقط همون سال … من هنوزم که هنوزه درباره حجاب مطالعه دارم … این شد که با دونستن فلسفه این حکم قشنگ و لطیف خدا کم کم بهش علاقه مند شدم و حالا هم عاشق چادرمم و بهش افتخار میکنم …
خـدایــا شکــرت …