از وقتي امير علي به دنيا آمده و بزرگتر شده
مي بينم كه چقدر به من اعتماد دارد و به وجود من دلگرم است
طفلك كوچكم فكر مي كند من حلال همه مشكلاتش هستم
فكر مي كند من مغز متفكر جهان هستم و جواب همه سوالات را مي دانم
وقتي پيش من است همه دردهايش را فراموش مي كند
يادم است يكبار سپرده بودمش به ماماني (مادر خودم) و رفته بودم دنبال كاري در اين مدت شيطنت آقا گل كرده بود و دستش را چسپانده بود به بخاري و هاي هاي گريه اصلا آرام نمي شد طوري كه ماماني مجبور شده بود تماس بگيرد كه زودتر خودت را برسان كه بچه تلف شد از در كه وارد شدم همين كه مرا ديد انگار نه انگار كه دستش اوف شده و مي سوزد چنان محكم گردنم را گرفته بود كه عهد كردم هر كجا رفتم با خودم ببرمش.
گاهي فكر مي كنم اگر همه اعتمادي كه امير علي به من دارد من به خدايم داشتم كه البته از مادر هم بهم مهربان تر است چه مي شد
کاش در زندگی، کمی، فقط کمی بیشتر از این به خدایمان اعتماد داشتيم.
یادمان باشد…
اگر ما مادر هستيم مهربان… خدايي داريم كه مهرباني اش بي انتهاست