گاهی فکر می کنم بزرگی آدم ها به بزرگی سؤال هایشان است.
نمی دانم کجای کار ایراد دارد که ما هر چه بزرگتر می شویم و با سوداتر و با تجربه تر؛ به جای این که سؤال هایمان هم بزرگتر شوند؛ حل می شوند…کوچک می شوند… تمام می شوند…
نمی دانم آدمی که سؤال ندارد -مثلاً خودم- برای چه زندگی می کند…توی این دنیا دنبال چیست… می خواهد به کجا برسد…
شاید تقصیر کتاب های دینی دوران تحصیلمان است که آخر هر درسی تمام سؤال های مهم را ردیف می کرد و ما هم جوابشان را از توی درس پیدا می کردیم و حفظ می شدیم و بعد دیگر خیالمان راحت بود که همه ی جواب ها را بلدیم…
شاید تقصیر شیوه ی زندگی ماست که مدام سرگرم دنیا می شویم و سؤال های کودکی را در همان کودکی به خاک می سپاریم…
گاهی که غرق دغدغه ها و ابتلائات روزمره ی زندگی مان هستیم و در مستی غفلت (سکرة التباعد) روزگار می گذرانیم؛ خدا دلش به حالمان می سوزد و قشنگ ترین و دلرباترین فرشته هایش را به زمین می فرستد و لباس آدمیزاد تنشان می کند تا هر از گاهی سؤال های کودکی مان را یادمان بیاورند…
بچه ها همیشه سؤال های بزرگی از ما می پرسند…
گاهی از سؤال هایشان خنده مان می گیرد…
گاهی خیال می کنیم جواب سؤال هایشان را بلدیم و دنبال این می گردیم که با چه زبانی جوابشان را بدهیم که بفهمند و دیگر هم سؤالشان را تکرار نکنند…
من امتحان کرده ام؛ می شود پشت هر کدام از سؤال های بچه ها یک “راستی” بگذاریم و دوباره آن سؤال را از خودمان بپرسیم…
یکی از سؤال هایی که هر بچه ای یک روز از پدر و مادرش می پرسد این است:
خدا کجاست؟
به جای این که برویم سراغ معلومات کتاب های درسی مان و دنبال حل مشکل بچه ها باشیم خوب است از خودمان بپرسیم:
راستی خدا کجاست؟
راستی چرا باید به این سؤال جواب بدهیم؟
سؤال به این قشنگی حیف نیست که جواب پیدا کند و تمام بشود و دیگر سؤال نباشد؟
جواب پیدا کنیم که چه بشود؟
که دیگر خیالمان راحت شود و زندگی مان را بکنیم؟
گاهی فکر می کنم بعضی از سؤال ها باید برای همیشه سؤال بمانند…
باید آدم همه ی زندگی اش را بگذارد و دنبال جواب آنها بدود…
مثل همین “خدا کجاست".
شاید همه ی عاشق های دنیا که سر به بیابان گذاشته اند و عاقبت در خون خودشان دست و پا زده اند دنبال همین سؤال بوده اند و بیچاره ی همین سؤال شده اند…
عاشق هایی که امروز داستانشان بر سر زبان هاست…عاشق هایی که شاید هیچ وقت تمرینهای کتاب دینی شان را حل نکرده بودند…
کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند “خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرد باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم… با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم…ببینیم خدا کجای زندگی مان است…کجای زندگی مان نیست…به باغچه و گلدان ها سر بزنیم… هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم… هی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو… از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم…
یک کاری کنیم که این سؤال هی بزرگتر بشود…بی تابمان کند… بشود فکر و ذکرمان… بشود آب و نانمان…
گاهی فکر می کنم؛ یک کودک باید چطور کودکی کرده باشد و چطور زندگی کرده باشد و این سؤال ” خدا کجاست” را چطور روز به روز برای خودش بزرگ کرده باشد که وقتی مثلاً سیزده سالش شد و باز مثلاً یک شب عاشورایی؛ بزرگترین سؤال زندگی اش بشود این که: یعنی من هم فردا شهید می شوم؟…
که همین ” خدا کجاست” آنقدر، “بی تاب” و “بی قرار” و “عاشقش” کرده باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد…
ماها هیچ وقت نمی توانیم به اندازه ی آن کودک سیزده ساله بزرگ بشویم… همچین کودکی حتماً باید توی آغوش امام زمانش بزرگ شده باشد…
اما می توانیم زندگی اش را آرزو کنیم… می توانیم بخواهیم… حداقل یکی از حسرت هایمان باشد…
.
.
.
دعای ندبه را دوست دارم…
پر از سؤال است…
پر از أینَ… پر از “متی” و ” إلی متی"…
نمی گذارد سؤال های آدم کوچک شوند…
جواب هیچ کدام از سؤال های آدم را نمی دهد… فقط آنها را بزرگ می کند…
ناله و ضجه ی آدم را به پای سؤال هایش بلند می کند…
سؤال هایی که عاشق ها؛ هر جمعه از خودشان و از خدای خودشان با ندبه می پرسند…
أین بقیة الله…
خدا بقیه اش کجاست؟…