مردی طالب گنج بود وهمیشه به درگاه خداوند دعا و تضرع می کرد که خدایااین همه گنج ها را مردم زیر خاک کردند و مرده اند و کسی از آنها استفاده نمی کند، به من گنجی نشان بده که آن را بردارم و یک عمر راحت زندگی کنم.
در عالم خواب به او گفته شد: می روی در فلان جا ، بالای فلان کوه و در فلان نقطه می ایستی ، تیری به کمان می گذاری ، هرکجا که افتاد، گنج آنجاست.
آن مرد بیل و کلنگ و دستگاهش را برداشت و به آن نقطه رفت ودید همه ی علامت ها درست است ،بنابراین تیر را برکمان گذاشت وگفت: حالا به کدام طرف پرتاب کنم و یادش افتاد که به او نگفته اند به کدام طرف رها کن.
خلاصه به یک طرف پرتاب کرد وآنجایی را که تیر افتاد با بیل و کلنگ کند،ولی خبری نبود.او دوباره به طرف دیگر تیر انداخت ، اما اثری نجست، بنابراین به شمال و جنوب انداخت و باز هم چیزی پیدا نکرد.
او به مسجد بازگشت و دعا و تضرع نمود ودوباره در عالم خواب همان کسی را که به او آدرس داده بود ، دید به او گفت :این چه پیشنهادی بود که به من کردی من هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم.
آن شخص گفت: من کِی به تو گفتم تیر را با قوت بکش و پرتاب کن بلکه گفتم تیر را در کمان بگذار و هر جا افتاد.
مرد روز بعد رفت و تیر را در کمان نهاد و هیچ نکشید ، رهایش کرد وتیر در جلوی پایش افتاد و او زیر پایش را کند و گنج را پیدا کرد .
از مرحوم میرزای کرمانشاهی پرسیدند: منظور مولوی در این شعر چیست؟
اوجواب داد:
” فی انفسکم افلا تبصرون” یعنی گنج در خود توست. این طرف آن طرف برای چه می روی؟