شهر را خبر کرده بودند، همه را دعوت به دیدن اسیرها کرده بودند. آن روز، بد روزی بود، برای دشمن، روز جشن پیروزی بود! ولی ناگهان شیون و فریاد برخاست، از روی تختاش، عبیدالله پسر زیاد برخاست. پریشان شد آن مرد جلاد، پرسید: «چه اتفاقی افتاد؟» گفتند: «اسیران را آوردند، روی نیزه، سرهای شهیدان را آوردند.» دوید و از پلهها بالا آمد، پریشان به تماشا آمد.
همه جا آتش غم میریخت، شهر کوفه داشت به هم میریخت. صدای شیون زنها بلند بود، دیگر نه وقت شادی و لبخند بود. شادی به عزا بدل شده بود، حاکم کوفه، مَچَل شده بود.
زنی جلو دوید، تا به نزد اسیران رسید. او سراسیمه پرسید: «این سرهای بیتن کیستند؟ این اسیران بیوطن کیستند؟ مگر اینها مسلمان نیستند؟»
****
همه جلو آمدند و گریستند، اسیران مجبور بودند بایستند. امام اشاره کرد که آرام شوند، نگریند و طاقت بیاورند. همه ایستادند و سکوت حاکم شد، امام آغازگر مراسم شد. با بغض گفت: «ای اهل کوفه شرم نمیکنید؟ که به شهدای ما گریه میکنید؟ شما که اهل کوفهاید، اینها را کشتهاید!»
دوباره صدای گریهی سادات بلند شد، این بار عمهی سادات بلند شد. اجازه از حضرت سجاد گرفت، همه را به باد انتقاد گرفت. فرمود: «هیچوقت نباشید شاد، گریههایتان همیشگی باد! مگر نمیدانید، اینکه کشتهاید کیست؟ آیا این جگرگوشهی رسول نیست؟»
وحشت کوفیان را فرا گرفت، ابن زیاد در دلش عزا گرفت. صدای جوش و خروش میرسید، انگار صدای علی به گوش میرسید. صدایی که دشمن شکن بود، خطبهای که معجزهی سخن بود. صدایی که مردم ساده را آگاه کرد، عمر دولت ظلم را کوتاه کرد.
از کتاب همسفر پرندهها برای کودکان/ مجید محبوبی