چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,
موضوع: "داستان کوتاه"
یکی از کسانی که محضر حضرت ولی عصر(عج) مشرف میشد، آقا میرزا عبدالکریم پینهدوز بود که در یکی از تشرفات، امام زمان(عج) از او تقاضای وصله نعلین خود را میکنند و او پس از اطاعت به حضرت عرض میکند که باید تعمیر نعلین ایشان را بعد از تعمیر کفش کسی انجام دهد که قبل از حضرت مراجعه کرده است.
زمانی گذشت و حضرت فرمودند: اگر کار من را انجام نمیدهی، آن را به جای دیگری حواله دهم و آقا میرزا عبدالکریم در پاسخ میگوید: اندک زمانی به پایان کار این شخص باقی نمانده و پس از آن به امر شما مشغول میشوم، اما حضرت مجدداً میفرماید: پس من کار را خود را به جای دیگری میسپارم.
پس از این آقا میرزا عبدالکریم به پای بقیةالله میافتد و تقاضا میکند که بیش از این مورد آزمون قرار نگیرد؛ چرا که او مرتکب بیعدالتی نخواهد شد!
شب جمعه بود. مصلّي از جمعيت موج مي زد. وقتي به مراسم دعاي كميل رسيدم صداي گرم وگيراي شهيد حجة الاسلام محمد شهاب از پشت بلندگو به گوش مي رسيد. گويا در آن سياهي شب به دنبال روشنايي مي گشتم تا عقده گشايي كنم.
به نزديكش كه رسيدم جوان ها دور شمع وجودش حلقه زده بودند، مي خواستند با حضور در آن محفل، تعلقات را از تن بيرون كنند.
نم نم اشك در سكوتي عارفانه مي در خشيد وزمزمه ي” يا غياث المستغيثين". جمعيت دست به سوي آسمان بلند و مداحي شهيد شهاب معنويت فضا را دو چندان كرده بود.
عده اي سر به سجده، غرق در دعا وعده اي گويا اختيار از كف داده بودند و زار زار گريه مي كردند.
يك باره از آن بين، فرياد"يابن الحسن!” يكي از برادران جانباز فضاي مجلس را شكافت.
آقاي شهاب نام مبارك امام زمان عجّل الله تعالي فرجَه الشّريف را بر زبان جاري كرده بود و او با چشم دل حضور آقا را حس مي كرد. فريادي از سر شوق كشيد وبي هوش به سجده افتاد.
زماني كه چشم باز كرد گفت: هاله اي از نور، مصلّي را احاطه كرد وهمه جا غرق نور شد. بعد وجود مقدس آقا نمايان شد كه در بينمان دعا مي خواند.
آن شب باهمه ي سياهي اش حال وهواي ديگري داشت.
«افلاكيان/خديجه ابول اولا/ص26/به نقل از عبدالله گرجي؛ دوست شهيد»
پسرک در بسترش دراز کشیده بود طوری که معلوم نبود خواب است یا بیدار.
پسری شانزده هفده ساله بود. در بستر بیماری افتاده بود طوری که هر لحظه امید به زنده ماندنش کمتر می شد.
ناگهان صدایی شنید، صدایی مبهم …
صدا می گفت: «با ایشان کاری نداشته باشید، ایشان پدر محمد تقی است»
در همان حال از هوش رفت.
آیت الله قوچانی نقل می کنند:
همان موقع که آقای بهجت در نجف مشغول تحصیل و تهذیب نفس هستند عده ای که مطالب عرفانی را قبول نداشتند نامه ای برای پدر آقای بهجت می فرستند و در مورد ایشان بدگویی می کنن و می گویند ممکن است فرزندت از درس و بحث، خارج شود.
پدر بزرگوار ایشان نامه ای برای آقای بهجت می نویسد که من راضی نیستم جز واجبات، عمل دیگری انجام دهی، حتی راضی نیستم نماز شب بخوانی.