شب جمعه بود. مصلّي از جمعيت موج مي زد. وقتي به مراسم دعاي كميل رسيدم صداي گرم وگيراي شهيد حجة الاسلام محمد شهاب از پشت بلندگو به گوش مي رسيد. گويا در آن سياهي شب به دنبال روشنايي مي گشتم تا عقده گشايي كنم.
به نزديكش كه رسيدم جوان ها دور شمع وجودش حلقه زده بودند، مي خواستند با حضور در آن محفل، تعلقات را از تن بيرون كنند.
نم نم اشك در سكوتي عارفانه مي در خشيد وزمزمه ي” يا غياث المستغيثين". جمعيت دست به سوي آسمان بلند و مداحي شهيد شهاب معنويت فضا را دو چندان كرده بود.
عده اي سر به سجده، غرق در دعا وعده اي گويا اختيار از كف داده بودند و زار زار گريه مي كردند.
يك باره از آن بين، فرياد"يابن الحسن!” يكي از برادران جانباز فضاي مجلس را شكافت.
آقاي شهاب نام مبارك امام زمان عجّل الله تعالي فرجَه الشّريف را بر زبان جاري كرده بود و او با چشم دل حضور آقا را حس مي كرد. فريادي از سر شوق كشيد وبي هوش به سجده افتاد.
زماني كه چشم باز كرد گفت: هاله اي از نور، مصلّي را احاطه كرد وهمه جا غرق نور شد. بعد وجود مقدس آقا نمايان شد كه در بينمان دعا مي خواند.
آن شب باهمه ي سياهي اش حال وهواي ديگري داشت.
«افلاكيان/خديجه ابول اولا/ص26/به نقل از عبدالله گرجي؛ دوست شهيد»