پسرک در بسترش دراز کشیده بود طوری که معلوم نبود خواب است یا بیدار.
پسری شانزده هفده ساله بود. در بستر بیماری افتاده بود طوری که هر لحظه امید به زنده ماندنش کمتر می شد.
ناگهان صدایی شنید، صدایی مبهم …
صدا می گفت: «با ایشان کاری نداشته باشید، ایشان پدر محمد تقی است»
در همان حال از هوش رفت.
مادرش فکر کرد از دنیا رفته اما بعد از مدتی از خواب بیدار شد.
کم کم حالش روبه بهبود می رفت تا اینکه حالش کاملا خوب شد.
سرحال و سالم … انگار نه انگار که به مریضی بسیار خطرناکی مبتلا شده بود!
از این ماجرا چند سالی می گذرد وپسرک دیروز به جوانی با نشاط مبدل می شود.
او در شهر فومن زندگی می کرد. هر قدر سنش بالاتر می رفت در بین مردم معتمدتر می شد
مثل بقیه مردها برای خودش کسب و کاری دست و پا کرده بود… اما اگر فرصتی دست می داد امور مردم را هم رتق و فتق می کرد.
مردم آنقدر به او اعتماد پیداکرده بودند که اسناد مهم و قباله¬ها با گواهی او ارزش پیدا می¬کرد
انگار خدا می خواست که او با این کارها روحش را پرورش دهد و لباس نفسش را از چرک و گناه پاک کند
جوان فومنی با اینکه سرش خیلی شلوغ بود اما گهگاهی سری به دفتر شعرهایش هم می زد
متوجه شده بود که خدا ذوق و قریحه خاصی برای سراییدن شعر به او عطا کرده است
به همین خاطر دفتر شعری درست کرده بود تا هر وقت روح و جانش در غم مصیبت اهل بیت ماتم گرفت و اندک حالی پیدا کرد، مرثیه¬هایی برای اهلبیت بسراید
در میان همه مرثیه های زیبایش، مراثی که در مصیبت اباعبدالله الحسین علیه السلام می سرود، جانگداز تر بود
آن موقع خبرنداشت… آنچه می سراید، آنقدر زیبا و اثرگذار خواهد شد که پنجاه سال دیگر نیز مداحان آن دیار همچنان در عزاداری های مردم فومن مرثیه¬هایش را به کار می برند.
یادش رفته بود…سخنی که در خواب به او گفته شده بود را از خاطر برده بود
تصمیم گرفت ازدواج کند
حاصل ازدواجش پنج فرزند بود…
چهار فرزند به دنیا آمده بود و او خوابش را از یاد برده بود
مگر نباید نام پسرش را محمد تقی می¬گذاشت؟
فرزند اول را به یاد پدر مهدی نامید
فرزند دوم، دختر بود …
و فرزند سوم را محمد حسین می نامد
با به دنیا آمدن فرزند چهارم به یاد خواب سالهای نوجوانی اش می افتد…آن وقت که به مریضی لاعلاجی مبتلا بود و در بستر مرگ افتاده بود…
ای دل غافل! تازه به یاد جمله ای که به او گفته شده بود افتاد…
با به دنیا آمدن فرزند چهارم که اتفاقا نوزادی پسر بود، او را محمد تقی نامید
محمد تقی عمرش زیاد به دنیا نیست
در دوران کودکی اش در حوض آب می افتد و خفه می شود
محمد تقی، فرزند دلبندش از بین می¬رود ولی خدا یک بار دیگر به او و همسرش عنایت می کند و مادر محمدتقی باردار می¬شود…
همسرش باردار شده ولی او در شگفت است که مگر به او نگفته بودند که نام پسرت را محمدتقی بگذار! پس این چه تقدیری بود برای این کودک؟
بالاخره زمان تولد پنجمین فرزند فرا می رسد
عجیب بود… این فرزند هم پسر بود!
اندکی فکر می¬کند و پس از مدتی تامل، نام این فرزند را هم «محمدتقی» می¬گذارد.
محمدتقی برخلاف خواهر و برادرانش زیاد اهل بازی های کودکانه نبود.
مادر وقتی نگاهش می کرد که چقدر اعمال و رفتارش با بچه های دیگر فرق دارد! فهمیده بود که او روحی بزرگ دارد و مطمئنا انسان بزرگی خواهد شد.
آن روز کربلایی محمود بهجت که از مردان مورد اعتماد شهر فومن بود، خبر نداشت که خدا به او فرزندی عطا کرده که روزگاری یکی از مردان نامی دینی و علمی خواهد شد. فرزند صالحی به نام آیت الله محمد تقی بهجت.