تصمیم م رو گرفته بودم، هرجوری بود میخواستم برم روضه؛
آیه خوابش برد، گذاشتمش پیش بابا و رفتم، قول دادم تا بیدار بشه برگردم.
خانم جلسه ساعت شیش اومد، شیش و نیم بود بابا زنگ زد که: آیه تون بیدار شده، گفتم: اومدم.
پاشدم، هنوز وسطای سخنرانی بود،خداحافظی کردم و راه افتادم…
هوا حسابی ملس بود و عااالی، هوای بعد از باروووون صااافه صااااف
کمی پیاده اومدم، کوچه ی درازی بود؛ یهو وهم برم داشت؛ اگه یکی به من حمله کنه، کی میاد جلو تا ازم دفاع کنه؟؟
یاد طلبه ی مظلومی افتادم که واسه دفاع از دو تا دختر جونش رو از دست داد، حقش هم پایمال شد… بگذریم، رسیدم سر خیابون.
چادرم رو سفت کردم، سفت تر از همیشه؛ آیه همرام نبود، واسه همین چادر نیم دایره ی دوست داشتنیم رو سر کرده بودم، با روسری ابریشم مشکی لییییییییز؛ آخ عجب دلم براشون تنگ شده بود، برای همین حجاب سنتی ه سخت!
چند تا تاکسی رد شد ولی هم مسیر نبودیم، روم رو تنگ تر کردم و چادرم رو بیشتر کشیدم توی صورتم، پیش خودم گفتم اگه یه آشنا ببیندم تعجب میکنه که اینقدر سفت و سخت رو گرفتم آخه همچین عادتی ندارم، گفتم جهنم! هرچی میخوان بگن؛ تاکسی جلو پام ایستاد، هم مسیر م بود؛ سوار شدم، از رادیو حدیث کسا پخش میشد… توی راه کسی رو سوار نکرد انگار که بانو، جایزه ی حجابم، ماشین دربست فرستاده بودن؛ پشت چراغ قرمز کتابش رو دراورد و شروع کرد به خوندن.
رسیدم در خونه، پول رو که دادم گفت زیاده خانم؛ گفتم، این حدیث کسا بیشتر از اینا ارزش داشت…
نويسنده: زهرا نجات